قصیده آذربایجان از استاد شهریار
شهریار
23 آذر ماه 1390

زخم خورده مادرا کی بندم از پا باز  شــــد
تا به بالین تو آیم موکنان مویه کنـــــــــان
ای که دور از دامن مهر تو  نالد جان  مــــــن
چون شکسته بال مرغی درهوای آشیان
دیگران را نامه  صلح  و صفا بارد  بســــــــــر
در شگفتم  بس ترا آتش چرا بارد به جان
دیگران را مژده   راحت  رسد  از هر طــــــرف
با تو عرض تسلیت هم کس نیارد در میان
آنکه  لاف  دوستی  زد باتو آخر با تو کـــــــرد
آنچه کس با دشمن خونخوار خود نپسندد آن

 
دوست از دشمن ندانستی و تقصیر تو نیست
راست بودی و نبود از دوستانت این  گمان
گوسپند از گرگ پاس خویشتن داند ولـــی
چون کند وقتی که پوشد گرگ شولای شبان
گندمت با وعده ی جو می برند و عاقبــــت
می پزند از خاک اصطبل فلان بهر  تو نــــــــان
با شئون  ملتت دیوانه بازی می کننــــــــــد
مرحبا  فرزانه استاندار کیوان آستـــــــان
روزی ار ملت سوی دیوان کیفر رو  کنــــــد
صد از این پرونده ها دارد سپهر  بایگــــــان
 
درد دل را با زبان دل بیان کردی ولـــــی
کیست اهل دل که باشد آشنا با آن زبان
لیکن اینها دشمنان کردند، از ایران مرنج
دوست را قربانی دشمن نشاید کرد، هان
تو همایون مهد زرتشتی و فرزندان تـــــو
پور ایرانند و پاک آئین نژاد آریـــــــــــــان
اختلاف لهجه ملیت نزاید بهر کــــــــــس
ملتی با یک زبان کمتر به یاد آرد زمان
گر بدین منطق ترا گفتند ایرانی  نـــه ای
صبح را خواندند شام و آسمان را ریسمان
 
بی کس  است ایران  به حرف ناکسان از ره   مرو
جان به  قربان تو ای جانانه  آذربایجـــــــــان
هر زیانی کو قضا باشد به ایران عـــــزیز
چون تو ایران را سری بیشت رسد سهم زیان
مادر ایران ندارد چون تو  فرزندی دلیــــر
روز سختی چشم امید تو دارد همچنــــان
توهمان فرزند دلبندی که جانبازی  تــــو
می نیاد در حدیث و  می نگنجد در بیـــــان
تو همایون گلشن قدسی و نزهتگاه انس
دامنت زرتشت را مهدی است طوبی سایبان
 
آسمانی کشور آذرگشسبی لاله  خیز
دامن سرسبز تو رشگ بهشت جاودان
مهد اسراری و کانون  شگفتی ها که هست
تعبیه  در آب و  خاکت نگهت باغ جنان
کوههایت بسته صف چون حلقه  انگشتری
آسمانی سرزمینی چون نگینش درمیان
عالمی بیند مسافر رشگ فردوس برین
قافله چون سر فرود آرد ز کوه قافـــــلان
راهها همچون رگ و شریان تن پر پیچ وخم
زان همه پیچیده تر بانگ درای کــــــاروان
 
هر طرف بازارگان بینی پی بازار  و سود
سود و دولت ساری از پیش و پس بازارگان
آسمانت دلفریب و آفتابت دلفـــــــروز
سرزمینت دلنشین و گلستانت دلستان
رودها چون اژدها پیچد به گرد صخره ها
در شکاف کوه ها غرش کنان گردد نهان
کوهساران را به دامن ارغوان و نسترن
سبزه زاران را به خرمن یاسمین و ضیمران
بیشه ها چون سهمگین اردوی با فر و شکوه
خوشه هاچون خشمگین دریای ناپیدا کران
 
در پس هر خاره ات خوابد دوصد غران پلنگ
وز بر هر بیشه ات خیزد دوصد شیر ژیان
هشته در هر درج کانت لعلهایی آتشین
خفته در هر کنج خاکت گنجهایی شایگان
آب تو مردم نواز  و آتشت دشمن گداز
خاک تو غیرت سرشت و باد تو عنبرفشان
نو گل گلزار تو چون آتش جشن  سده
گرمی بازار تو چون جشن عید مهرگان
همت مردان تو چون نونهالانت بلند
پیکر گردان تو چون کوهسارانت کــــلان
 
نوجوانانت به قامت معتدل چون رای پیر
پیرمردانت بدل شاداب  چون روی جوان
عفت زنهای تو  تالی ندارد در بشـــر
غیرت مردان تو ثانی ندارد در جهان
دختران آسمان چون  اخترانت در زمین
دخترانت در زمین چون اختران آسمان
کودکانت تندرست و سرخ روی و شیردل
زاده با عشق وطن از مادرانشان توامان
غیرت مردان تو  چون آتش آتشکده
سینه ی گردان تو چون کوره ی آهنگران
 
با حبیبان مهرجو  و با رقیبان تندخو 
مهرورزان مهربان و قهرجویان قهرمان
چون به یاد فر و میهن ساتکین برهم زنند
در زمین و آسمان زان ساتکین افتد تکان
داس دست دیهقانت چون کمان تهمتن
بیل دوش آبیارت چون درفش کاویان
کارگر چون صبحدم از فخر بربندد کمر
پیشه ور چون آفتاب ازصبح بگشاید دکان
خامه دانشورت ماند به تیغ لشگری
زخمه رامشگری آرد هوای مشق و سان
 
تاکها چون چوبه ی دار شهیدانت بلند
چشمه ها چون خون پاک نوجوانانت روان
چکش آهنگرت چون پهلوان مشت زن
بازوی صنعتگرت چون گرزهای خیزران
از سپیده تا به شب چون ساعتی کوک و دقیق
کشوری در کار و کوشش همدل و همداستان
در فلاحت خاک تو همسنگ خاک اوکراین
در صناعت دست تو  همدوش دست آلمان
 
داسها زور درو چون تیغ تیز تهمتن
کشتزاران فی المثل چون پهنه ی هاماوران
کشتکاران پشت گاو آهنین سرگرم کار
چهره چون مس تافته وز تاب کوشش خون چکان
بازوان ورزیده چون گردن که گیرد گاو نر
گوشتها پیچیده چون مفصل که بندد استخوان
گاو آهن ها شکافد تا جگرگاه زمین
سینه ی خاکی که زرخیز است چون دریاوکـان
این شیار شخمها سرمشق کار و کوشش است
درس عبرت خواند از وی قمریان زندخـوان
 
یک وجب خاک زمین بایر نخواهی یافتن
در سراسر جلگه ی سرسبز آذربایجان
مردم ازلطف طبیعت خواه برنا خواه پیر
لعل فام و خنده رو چون نوشکفته ارغوان
زآنهمه انبوه جمعیت که جوشد خیل خیل
چهره ای هرگز نبینی زرد و زار و ناتوان
ارمغان ملک ری جز درد و روی زرد نیست
لیکن از تبریز سود و صحت آید ارمغان
سبزه ها چون آسمان از گله پیوندد پرند 
کوههاچون شاهدان از سبزه پوشد پرنیان
 
ارغوان چون اختر بزم فلک بالانشین
گلبنان چون افسران مهربان گوهرنشان
کاج ها  انداخته بر گردن پروین کمند
کاخ ها   افراخته بر بام  گردون نردبان
کوهساران  بر کمر از گل نشاند مهر و مه
سبزه زاران بر میان از جوی بندد کهکشان
نارون چون خیمه ی سبز و بلندتهمتن
بیشه ها چون اردوی با ساز و برگ اردوان
چون سمند ناز ماند پیکر کوه سهند
کش رکاب از مهر و مه بندد و زین از آسمان
 
گوسپندان گله گله، کره اسبان خیل خیل
گله ها با گله بان و ایلخی با ایلخان
شهسون های جوانت شد سوارانی دلیر
طره چوگان، چشم آهو، مژه تیر، ابرو کمان
قد بلند و چارشانه، سینه پهن و پیلتن
ترکمانی اسب چون رخش تهمتن زیر ران
شیر را پهلو درد چون پهلوان زابلی
دست تا زانو رسد چون اردشیر بابکان
صید خون می غلطد و صیاد را گوید همی
ناز شصت ای پلنگ افکن جوان پهلوان
 
چون بکام دوستان باشد ندیمی نازنین
چون بجان دشمنان تازد بلایی ناگهان
مردم چادرنشینت با هنر والاگهر
داستان نو  کرده از ایرانیان باستان
راستگوی و پاکخون، میهن پرست و شاه دوست
خنده روی و ساده دل، مهمان نواز و مهربان
میزبانش حاتم طایی به وقت خویشتن
جان فشاند راستی در پیش پای میهمان
میزبانان جان نثار و میهمانان چشم سیر
به به از این میهمان و وه وه ازآن میزبان
 
شاه ایران سایه ی یزدان همی دانند و بس
چون زمان خسرو نوشین روان نوشیروان
نوجوانان را صفای شاخ شمشاد چمن
نو عروسان را شکوه سرو ناز بوستان
بانوان چابک سوار و صید افکن، جنگجو
گیسوان تابیده بر اندامشان برگستوان
نوجوانان را رشید و با هنر باید قرین
ماه را  خورشید  شاید گر همی جوید قران
هرکجا خرم بهار آنجا فرود آیند خوش
این بهار عمر را در پی کجا باشد خزان
 
مرزبان بودند اینان تا صلاحی داشتند
خادمی بی مزد و منت، جانفروشی رایگان
این همان تبریز دریادل که چندین روزگار
سد سیل دشمنان بوده است چون کوهی گران
این همان تبریز کاندر دوره های انقلاب
پیشتاز جنگ بود و پهلوان داستان
این همان تبریز کز خون جوانانش  هنوز
لاله گون بینی همی رود ارس دشت مغان
این همان تبریز روئین تن که درمیدان جنگ
از مصاف دشمنان هرگز نپیچیدی عنان
 
با خطی برجسته در  تاریخ ایران نقش بست
همت والای سردار مهین ستــــارخان
این همان تبریز کز جانبازی و مردانگی
در ره عشق وطن صدره فزون داد امتحان
این همان تبریز کامثال  خیابانی در او
جان برافشاندند بر شمع وطن پروانه سان
این همان تبریز خونین دل که بر جانش زدند
دوستان زخم زبان و دشمنان نیش سنان
گه ندیم اجنبی خواندند و گه عضو فلج
کوردل یاران فرق خادم  و خائن ندان
 
این قصیدت را که جوش خون ایرانیت است
گوهرافشان خواستم در پای ایران جوان
آنکه جز آزادی ملـــــــــــــت ندارد آرزو 
آنکه جز آبادی میهن ندارد آرمــــــــان
آنکه خود را بر سریر سلطنت خواهد مکین
تا به شفقت در قلوب ملتش جوید مکان
آنکه  احساسات پاکش را بگوش اهل دل
از نگاهی گوید و سیمای پاکش ترجمان
یک جهان تاب ملال و یک جهان نور امید
آن به موی اندر نهان و این به روی اندر عیان 
 
آنکه چون با افسرانش می رود نام وطن
شعله ی آتش کند غیرت زبانش در دهان
باغبانی کز خیال دست گلچین نسیم 
سنبلش درهم نماید ارغوانش زعفران
دست اگر از دوستان گیرد سرش را پایبوس
عهد اگر با راستان بندد خدایش پاسبان
مقدمش یا رب همایون باد بر تخت قباد
تارکش یارب مبارک باد بر تاج کیـــان
شهریارا تا بود از آب، آتش  را گــــــزند
باد خاک پاک ایران جوان مهد امان

 

 
فرستادن دیدگاه
نام :
ایمیل :
دیدگاه :
 
دیدگاه کاربران :
تاکنون هیچ نظری برای این مطلب ثبت نشده است !
    
 
صفحه اصلی  بازگشت
 
تاریخ آخرین بروزرسانی : دوشنبه 13 فروردين 1403