خمینی: در رژیم سابق هیچوقت از هیچ چیز خسته نمی شدم

حمله سپاه اسلام که در بهار 1357 خورشیدی از دروازه های غرب به ایران آباد و آزاد آغاز شده بود در بهمن ماه همان سال به پیروزی انجامید، محمدرضا شاه تاج شاهی را رها کرد و رفت تا طوفان بخوابد، تا خون های کمتری بر زمین ایران جاری گردد، تا ایران ویرانه نگردد، تا زیربناهای اقتصادی و صنعتی و اجتماعی کشور که برای آن خون دل ها خورده شده بود نابود نگردد. به او گفته بودند وحشت بزرگ در راه است و او چنین روزگاری را برای فرزندانش، برای ملتش حتی برای آنان که در خیابان های تهران فریاد "مرگ بر شاه" سر داده بودند نمی خواست؛ او می دانست پشت سر رهبران پیاده نظام مهاجم، غرب به کمین نشسته است؛ او آشکارا می گفت که آمریکا رهبری این هجوم شوم را بر عهده گرفته و جهان را با خود همراه کرده است.

انقلاب اسلامی بدون مانع جدی راهش را گشود و خمنی بر اریکه قدرت نشست و بر خلاف شاه که نمی خواست دامانش به خون کسی آلوده گردد، خون فرماندهان ارتش را در پشت بام مدرسه بر زمین ریخت و نماز شکر به جا آورد...!

هنوز یک سال از پیروزی مستانه انقلابیون نگذشته بود که سختی کار و تلخی رویدادها و افسار گسیختگی روشنفکران سیاسی پیر مرد را به فغان آورد. خمینی خسته و افسرده شده بود، خنده از لبانش رخت بر بسته و کمتر حرف می زد تا روز 26 آذر 1358 که بغض رهبر انقلاب ترکید و پرده از خوفی که بر ایران و اسلام سایه افکنده بود برداشت. بیایید با هم سخنان فرمانده خسته انقلاب را در آغاز راه بشنویم و تأثیر آن را پس از سال ها در تن و جان خودمان درک کنیم؛ این صدای تاریخ است، گوش کنید:

«بسم الله الرحمن الرحیم

من حقیقتاً نگران هستم؛ من نگران اسلام هستم؛ ما اسلام را از چنگ محمدرضا در آوردیم و من خوف این را دارم که اسلام به چنگ ما مبتلا شده باشد، به طوری که ما هم مثل او یا بدتر از او بر سر اسلام بیاوریم، این نگرانی هست و زیاد است.

آدم های جاهلی هستند که به خیال خودشان خدمت می کنند برای اسلام، خدمت می کنند، لکن سرخود کارهایی می کنند که ضرر به حیثیت اسلام می خورد؛ از همه اطراف به ما فشار آمده است.

تأسف اینکه این نهضت به دست خود ما نهضت اسلامی نباشد، اسلامیتش را از دست بدهد.

انقلاب کردیم و هر کاری دلمان می خواهد می کنیم، حجتشان همین است. از هرکه بپرسی چرا اینطور؟ می گوید انقلاب کردیم، انقلاب کردیم. مال مردم را می رویم، می ریزیم؛ منزل مردم اموالشان را می گیرند به اندازه ای که زن و بچه یشان روی زمین‌ می نشینند، حجتشان این است که انقلاب کرده ایم.

زمین های مردم را می گیرند، نمی گذارند کشت بشود، یا می‌گیرند می دهند دست یکی دیگر؛ حجتشان این است که انقلاب کردیم.

اشخاصی می ریزند تو خانه های مردم، بدون اینکه یک مجوز شرعی، یک مجوز قانونی داشته باشند، حجتشان این است که انقلاب کردیم. معنی این [حرکت‌] این است که اسلام اینطور می گوید. انقلاب کرده ایم، یعنی حالا جمهوری اسلامی داریم، و طریقه اسلام این است که موازین و جهاتی که هست دیگر تمام دیوارها بریزد، و تمام موازین از بین برود.

من هم خسته دارم می شوم. خدا می داند که من در آن رژیم سابق هیچ وقت از هیچ چیز خسته نمی شدم؛ هر فشاری می آوردند بر من خسته نمی شدم، حالا دارم از خودمان خسته می شوم، آخر چرا باید اینطور باشد یک فکری بکنید».

این فریاد ها را کسی نشنید، نمی خواستند بشنوند زیرا همه می دانستند که اسلام تنها یک بهانه است، یک ریسمان است برای آویزان شدن و بالا رفتن و بر مسند قدرت نشستن. دنیا می دانست که محمدرضا اسلام را به گروگان نگرفته بود تا خمینی و یارانش آن را آزاد کنند، برعکس اسلام دوران شکوه و عزتش را می گذرانید. به آخوند عنوان روحانی داده بودند، رئیس آخوندها را آیت الله می نامیدند، نفس آخوند از مهد تا لحد در زندگی مردم جاری بود، شیعه از حرمت و عزت برخوردار بود، شیعه و سنی در کنار هم با پیروان سایر ادیان و مذاهب زندگی شرافتمندانه ای را در صلح و مودت می گذرانیدند، مراجع تقلید از احترام ویژه برخوردار بودند و هرگز در مظان بی حرمتی، زندان، اعدام، حبس خانگی، پرخاش، و اهانت قرار نداشتند. خمینی از طرح یک مسئله اشتباه در پی حل درست آن بود؛ او می ترسید که اسلام، اسلامیتش را از دست بدهد زیرا انقلابیون به نام اسلام اموال مردم را می ربودند، زمین ها را بدون مجوز تصرف می کردند، هرکس هر کاری دلش می خواست می کرد و می گفت انقلاب کردیم...

خمینی می گفت دارم خسته می شوم زیرا همه دیوارها فروریخته بود... همه موازین از بین رفته بود... هیچکس جای خودش نبود. خمینی میگفت: خدا می داند که در رژیم سابق هیچوقت از هیچ چیز خسته نمی شدم، حالا دارم از خودمان خسته می شوم!

او راست می گفت، در رژیم شاه هیچکس احساس خستگی نمی کرد، همه شاد و سرزنده بودند، حتی خمینی با همه مبارزاتش و با این که در غربت به سر می برد ولی در کنار زن و فرزندانش از زندگی راحت و مرفهی برخوردار بود. اما حالا از خودی ها و خودمانی ها خسته شده بود، از آن ها که قرار بود عدل علی را حاکم کنند ولی حالا دستشان را به جان و مال و ناموس مردم دراز کرده و وحشت بزرگ را بر مردم حاکم کرده اند. خمینی نمی دانست که اداره یک کشور با اداره یک مسجد فرق می کند؛ او سیاست خارجی را نمی شناخت، از قدرت دولت های بزرگ غافل بود و در نتیجه در دام گروگان گیری افتاد و تا چشم گشود در گرداب جنگ فرو غلطیده بود، جنگی که پایانی نداشت و همچنان تا امروز فرزندان این آب و خاک را درو می کند، منابع مالی را می بلعد، بذر نفرت و کینه را می پراکند و خون و آتش را بر مسلمانان حاکمه کرده است.

خمینی با تن خسته و بیمار زندگی را وداع گفت اما میراثی که بر جای نهاد تداوم رویه هایی بود که او از آن می ترسید. همه آن چیزهایی که در اغاز انقلاب او را خسته کرده بودند اینک نهادینه و گسترده شده و خوف خمینی را محقق ساخته است، یعنی همان "آدم های جاهلی که به خیال خودشان خدمت می کنند برای اسلام، خدمت می کنند، لکن سرخود کارهایی می کنند که ضرر به حیثیت اسلام می خورد".

آدم های جاهل مسند قدرت را ترک نکردند، سرخود هرکار خواستند کردند، موازین شرع را نادیده گرفتند، خرافات را دامان زدند، اسلام را آنگونه که به مصلحتشان بود تفسیر و اجرا کردند، بین مسلمانان تفرقه انداختند، شادی را از مردم گرفتند، کمر اقتصاد را شکستند، بیت المال را غارت کردند و ارزش های اخلاقی را نابود نمودند.

خوف خمینی از فروپاشی حیثیت اسلام بی جا نبود ولی آنجا که می گوید:
«آخر چرا باید اینطور باشد یک فکری بکنید»؛ او برای جلوگیری از آنچه که می ترسید کاری نکرد، نه برای اسلام، نه برای امت اسلام، نه برای ایران، و نه برای ملت ایران. زیرا به سئوالی که مطرح کرده بود یعنی "آخر چرا باید این طور باشد؟" نیندیشید... هرگز نیندیشید... شاید از این اندیشیدن نیز خوف داشت. این چراها هنوز تازه و پا برجاست و حاکمیت دینی را رها نکرده؛ رهبر کنونی نیز در خلوت خویش با این "چرا" در چالش است. آخر چرا این طور شد؟
امیدوارم او نیز قبل از این که خسته و ناتوان مسند را ترک کند به این چرا پاسخ دهد . این سوال یک ملت است. پرسش ملتی است که در جزیره ثبات و آرامش با عزت و امنیت و مرفه زندگی میکرد حال در ازای آنچه را که از دست داده چه چیزی را بدست آورده؟

خمینی می گفت: خدا می داند که در رژیم سابق هیچوقت از هیچ چیز خسته نمی شدم، حالا دارم از خودمان خسته می شوم. خمینی که در رژیم سابق شاداب و سرزنده بود، در حکومت دینیش خسته از خودی ها و بیمار از رنج حکمرانی جهان را بدرود گفت و امروز دیگر حتی خاندانش مورد عنایت نیستند. خامنه ای نیز خسته و بیمار و عصبی روزگار پر چالشی را می گذراند و از نامردی خودی ها به فغان است. اما شگفتا از ملتی که همه بار انقلاب و اسلام و جنگ و فساد و فقر و تبعیض و نامردی امریکا و ناسپاسی ایرانی نماها را بر دوش کشید ولی همچنان توانا و امیدوار به آینده می اندیشد... آینده ای که از آن فرزندان کورش و جوانان برومند تاریخ ساز فرداست نه از خستگان، خواب رفتگان، غارتگران و انیران...