صفر قهرمانی، قهرمان روشنفکران ایرانی؛ از تجزیه طلبی تا کارهای تروریستی

انقلابیون روشنفکر می گویند: در زندان به بدن همه ما برق وصل کرده اند، بدنمان را با شمع، سیگار، روی اجاق سوزانده اند. تمام بدنمان را، هیچکس از اینجا دست نخورده بیرون نمی آید. ما را به سقف آویخته اند، سرمان را در میان منگنه فشرده اند، به چندین سال حبس ما را محکوم می کردند. ولی روشنفکران هیچگاه اوایل انقلاب نگفتند سرشان به کجا وصل بود و دمشان در دست چه کسانی بود و به چه گروهک هایی وصل بودند.

روشنفکرانی که یا از کارهای تروریستی سر در می آوردند و یا تجزیه طلبان را حمایت و یا به نهادهای جاسوسی و بیگانه وصل بودند، در کنار آخوندها به گفت و گو می پرداختند. از توده ساده دل مردم سؤ استفاده می کردند برای تشکیل حکومت اسلامی تبلیغ و از آزادی دفاع و به قانون پشت می کردند. با پول بیگانگانی مانند روسیه و انگلیس و افرادی مانند معمر قذافی و جمال عبدالناصر لذت می بردند و مردم را علیه حکومت ملی تحریک می کردند. در روزنامه ها و نشریات از مظلومیت خود سخن به میان می آوردند و در یک دست قلم و در دست دیگر بمب داشتند. مجاهدین خلق که از درون قلب نهضت آزادی و جبهه ملی بیرون آمده بودند آتش بیار معرکه شدند؛ نهضت آزادی و جبهه ملی هم موقع بازداشت چریک ها برایشان اشک تمساح می ریختند و از آخوندها مظلومانه می خواستند که در این زمینه فتوا صادر کنند. مجاهدین خلق و فدائیان خلق حمله، جبهه ملی و نهضت آزادی حمایت! مجاهدین خلق و فدائیان خلق بمب گذاری، نهضت آزادی و جبهه ملی مظلوم نمایی!! 

همین افرادوگروهک های بودندکه تروریست وتجزیه طلبان راحمایت وبرعلیه حکومت ملی می شوراندند.برای  نمونه میتوان به صفر قهرمانی اشاره کرد.

صفر قهرمانی (قهرمانیان) در سال ۱۳۰۰ در روستای شیشوان از توابع عجب‌شیر، در خانواده ای کشاورز به دنیا آمد. او در سال ۱۳۲۱، آغاز به مبارزهٔ علنی علیه فئودال ها کرد. پس از آن به فرقه دموکرات آذربایجان پیوست. وی در سال ۱۳۲۴ همزمان با فعالیت های تجزیه طلبان آذربایجان به رهبری پیشه وری با خانم ملوک باقرپور ازدواج و در قیام روستائیان آذربایجان بر ضد حکومت شاهنشاهی شرکت کرد و به درجه «ماژوری» (سروانی) در ارتش تجزیه طلبان آذربایجان رسید و پس از شکست فرقه به عراق گریخت. در نیمه دوم فروردین ۱۳۲۶ در عراق بازداشت شد و تا اواخر ۱۳۲۷ را در زندان های عراق زندانی بود. پس از آزادی به ایران بازگشت و در اسفند ماه همان سال، در یکی از روستاهای ارومیه بازداشت شد. دادگاه نظامی ابتدا او را به اعدام و سپس با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم کرد.

دلایل بازداشت وی به خاطر کارهای تروریستی بود، منجمله صفر قهرمانی جلوی موسوی دادستان محترم تبریز که از خیابان پهلوی عبور می نمود را گرفت و به او گفت: «مگر به تو دستور از طرف حزب توده صادر نشده بود که در ساعت ۵ در حزب توده حاضر باشی؟ چرا نیامدی؟»

آقای دادستان جواب می دهد: «گرفتاری های فوق العاده ای پیش آمد، نتوانستم به خدمت برسم. صفر قهرمانی چند سیلی محکم به دادستان زده و چاقوکش های حزب توده بر سر آقای دادستان ریختند و او را چاقوکشی کردند و قصد داشتند با کارد سرش را از تنش جدا کنند که مردم تبریز مانع شدند و توده ای ها فرار را بر قرار ترجیح دادند و جسد او را اهالی تبریز به منزل شخصی رساندند.

صفر قهرمانی افراد زیادی را در تبریز به قتل رساند، مانند قتل داماد حاج احتشام لیقوانی. توده ای های بی شرافت با تمام وقاحت بر سر آن بیچاره ریختند و با کارد او را قطعه قطعه کردند. زنان و کودکان بسیاری توسط این افراد ربوده و تکه تکه شدند.

صفر قهرمانی مزدور تجزیه طلب و تروریست آذربایجانی که در سال ۱۹۴۸ به زندان افکنده شده است دخترش چند ماه پس از آن متولد شده بود. در نوزده سالگی به دختر اجازه داده شده که برای نخستین بار با پدرش ملاقات کند. سی سال زندان، در طول یک زندگی! از دیدگاه روشنفکران، او سمبولی است برای تمام زندانیان سیاسی ایران که به او لقب "پدر" داده اند. صفر قهرمانی یکی از پیرترین زندانی های جهان به محض آزاد شدن از طرف روشنفکران (جبهه ملی، نهضت آزادی، مجاهدین خلق، چپ ها، کمونیست ها)، استادان، و دانشجویان به دانشگاه تهران واقع در خیابان شاهرضا و نخستین دانشگاه ایران که ساخته حکومت پهلوی بود دعوت می شود. سی هزار نفر از فرط هیجان بی حرکت، توده شده روی چمن، از او اسقبال می کنند. ولی حتی یک نفر هم از خود نمی پرسد که چرا باید از یک تروریست که جان بسیاری از مردم بیگناه تبریز را گرفته استقبال شود؟؟

دانشجویان مسلمان و دختران چادری، دانشجویان چپ، مارکسیست ها، مائوئیست ها، روشنفکران، بازاری ها، و تعدادی از جوانان تهران، شاگردان دبیرستان ها، کارگران خرد پا که با حرفه های کوچک زندگی می کنند در هنگام بازگشایی دانشگاه همه حضور دارند. سر و صدا و شعار به حمایت از صفر قهرمانی توصیف ناپذیر است، اما با ورود صفر قهرمانی همه افراد حاضر در سکوتی عمیق فرو می روند.

قهرمانی مبتلا به بیماری قلبی، گریان میکروفون را به گوش می برد و نمی داند که باید میکروفون را جلوی خود بگذارد تا صدای او به گوش همه برسد، سپس با صدایی ضعیف سخن می گوید و زجر خود را بیان می کند و عنوان هم نمی کند که او را به خاطر کارهای تروریستی  و اهداف شوم زندان کردند. حرفش را تمام نمی کند؛ با هق هق حرفش را قطع می کند، نزدیک است از حال برود، خردشده است؛ دانشجویان زیر بغلش را می گیرند و به همراه می برند، همه فهمیده اند.

فردای آنروز در یک لحظه باورنکردنی و کوتاه ملاها، مارکسیست ها، و جبهه ملی و مجاهدین خلق گرد هم جمع می شوند و درباره سال ها زندانی خویش دروغ ها می بافتند و دریغ از گفتن واقعیت؛ دروغ هایشان را در آن روزها خوب جلوه و به خورد مردم  دادند که تا به امروز دروغ یکی از ارکان بزرگ حکومت روشنفکران و ملایان شد.

ملاها وقتی هق هق صفر قهرمانی را دیدند داستان ها تعریف می کردند که چگونه سازمان امنیت و اطلاعات کشور نماز خواندن و یا غسل را به آن ها ممنوع می کردند. مارکسیست ها از بازجویی های بی وقفه، بی خوابی ها، تحقیرهای همیشگی سخن می گویند، نهضت آزدای ها می گفتند ساواک چگونه در بین انفرادی و زندانیان پلنگ را رها کردند و صدها نفر توسط پلنگ خورده شد که مهدی بازرگان می گفت من با چشمان خودم پلنگ را دیدم که چگونه زندانیان را می درید!!

ملاها و مارکسیست ها و روشنفکران تسبیح و داس و بمب، لنین و مائو و اسلام، چه کسی فکر می کرد که همه این افراد روزی بتوانند به راحتی گرد هم جمع شوند و از قهرمانشان صفر قهرمانی سخن به میان بیاورند. صفر قهرمانی قهرمان روشنفکران ایرانی در ۱۹ آبان ۱۳۸۱ در بیمارستان ایران مهر تهران درگذشت.