شعری که سرور مهدی امیری در 19 سالگی و به هنگام قبولی در دانشگاه درباره بهار زیبای اهواز سروده بودند. افسوس که امروز این شهر ایرانی را دچار انواع مشکلات کرده اند.
گل ایران به خدا شهر خوش اهواز است
هر قدم از چمنش با همه کس دمساز است
آب آرامِ پراز لطف خوشِ کارونش
نزد هر رهگذری خوش اثر و ممتاز است
لب کارون و غروب خوش و خوش سیمایش
با خیال دل هر خسته دلی همراز است
هر طرف بنگری از دامن و بالای زمین
دسته های خوشی از چلچله در پرواز است
یک طرف قایق و کشتی شده در آب روان
یک طرف بازی و جشن خوش قو و غاز است
یک طرف ناله با دست زند سینه رود
یک طرف ناله گیتار و صدای جاز است
یک طرف زمزمه عاشق و معشوقه به پاست
یک طرف بانگ خوش قمری خوش آواز
شهر اهواز به خدا از همه چیز و همه گون
بهتر از جلوه ناب سحر شیراز است
رود کارون به خدا آب خیال انگیزست
پل کارون به خدا جلوه رستاخیزست
اقتصادش خوش و شهرش خوش و خوش سیمایش
صنعتش خوب و شفابخش سر اندر پایش
مردمش خوب و خودش خوب و صفایش بهتر
باز باشد به رخ رهگذران درهایش
مردمش خوش سخن و یارنواز و خونگرم
پرخروش است سراسر چمن زیبایش
هر سفر کرده به خوبی بکند راحت جان
خاصه در دامن پر اختر آن شبهایش
گر روی کنج پُلش تا نگری بر کارون
نروی دور ز آن صد شب و صد فردایش
جای داد و ستد و جای خوش کالا است
پر بها است و گرانمایه بسی کالایش
هم به بازار درون و هم به برون ره دارد
هم بگیرد ز جهان هم بدهد بر جایش
لندن ما شد و لندن که ندارد چون او
شب مهتاب و لب کارون و پل پا برجایش
مرد اهواز بسی با ادب و بی باک است
زن اهواز همی با شرف و دلپاک است
هر که وصفش شنود دلدار آید
هر که دیدش که دگر زودتر از پار آید
گر غروبی تو پیاده لب رودش بروی
همچو کبکی که به سر سبزی کهسار آید
هرکه دست صنعتش را بکشد تا لب رود
همچو کبکی که به سرسبزی کهسار آید
هر نسیمی که وزد تازه کند چهره جان
هر گه از جانب کارون سوی بازار آید
عکس هر نخل و گزی که فتد اندر دل رود
همچو باغیست که وارونه پدیدار آید
دسته دسته گذرد جامه سپید از لب رود
همچو باغی که پر از سرو و سپیدار آید
هر که نذری کند و بهر مرادی برود
بی گمان بی غم و غصه و آزار آید
باد کارون که وزد بر رخ هر پیر و جوان
چون پزشکیست که در خانه بیمار آید
هر که خسته شود از کار و رود در اهواز
بی گمان با رخ شاد و دل پر کار آید
به شکر سانی آبش ذره کوثر نیست
ز خوش و خوبی آن باغ عدن بهتر نیست
دخترانش همه از لیلی و عَذرا بهتر
همچو یک چهره آن ها به جهان دختر نیست
آنقدر مهرخ و زیبا به برش می خوابد
که چو آن ها به خدا در دو جهان دیگر نیست
تا نیایی و نبینی که چه شورانگیزست
هرچه گویم به خدا گوش تو را باور نیست
سبزه روی و سیم بدن آنقدر آید به چمن
که چو آن ها به خدا گوشه ای از کشور نیست
می برد دل ز کفِ هرکه رود گوشه پل
این پریچهره که از ماه خدا کمتر نیست
جان "پردیس" سخن از شهر خوش اهوازست
ورنه صحبت ز طلا و سخن از گوهر نیست
شهر اهواز بهشت همه ایرانست
خوشی و خرمی آن مگر از داور نیست
زن و مردش همه پاک و همه پاکیزه سرشت
که چو آن ها به خدا در دو جهان دلبر نیست
هر که بد گوید از آن آب و و هوای خوش آن
غیر از او در دو جهان هیچ کسی کافر نیست
سبزی و خرمی آن همه چون باغ ارم
همچو سرسبزی آن هیچ بر از کشور نیست
سخن از خرمی و جام گل اهوازست
غیر اهواز بدان این همه گل پرور نیست
کی تو دیدی که شنیدن بشود چون دیدن
گر چه خوبست ز دانا همه را پرسیدن
|