۱۵ شهریورماه امسال در سالروز بنیاد مکتب پان ایرانیسم، تعداد زیادی مأموران امنیتی و انتظامی جلوی درب و اطراف خانه دبیر کل حزب، بانوی محترم سرور صفارپور که محل برگزاری مراسم بود جمع شده بودند و از ورود اعضا و مهمانان و علاقمندان مکتب و حزب پان ایرانیست به محل جلوگیری میکردند. بانو صفارپور با احساس و مهر مادرانه همیشگی خود که نسبت به همه جوانان و هممیهنانمان دارند رو به آنها کردند و فرمودند: «همه جوانان ایران فرزندان من هستند، شما هم فرزندان من هستید»؛ بلافاصله یکی از مأموران با پرخاش و طعنه که نتیجه گذراندن دورهها و جلسات عقیدتی است گفت: «من فرزند تو نیستم، من فرزند ننه و بابای خودمم»! که البته با اعتراض یکی دیگر از مأموران و دلجویی یکی دیگر از آنها از بانو صفارپور مواجه شد.
با دیدن این صحنه به یاد خاطرهای از بیست سال پیش افتادم. یکی از اراذل و اوباش منطقه صادقیه که صغیر و کبیر از دست او امان نداشتند و از شدت کبر و غرور خدا را نیز بنده نبود و نام خادمالحسین و علمکش هیئت را هم یدک میکشید بعد از ظهر یکی از روزها زیر پل ستارخان با موتور به جدول کنار خیابان برخورد کرده و ساق پایش کاملاً شکسته بود. وقتی من و یکی از آشنایان که به امور پزشکی و امداد آشنایی داشت از آن منطقه رد میشدیم او را دیدیم که کف خیابان داغ افتاده و از شدت درد نعره میزند:«ابوالفضل... مگه چکار کردم...؟» و مردمی که با نگاههای معنادار نظارهگر آن صحنه بودند. در نهایت همان همراه من پای او را آتل بست و همان مردم برایش آمبولانس خبر کردند.
هدف از ذکر این خاطره این بود که برادران ارزشی، در ارزشگذاریهای خود دچار اشتباه نشوید و هیچگاه فراموش نکنید که بر اساس آموزههای ایرانی دنیا کوچک و عمر کوتاه است و هرکس هرآنچه بکارد درو میکند.
پاینده ایران |