ای یعقوب، پدران ما تو را کاشتند و ما میوه توییم!
منوچهر یزدی
19 آبان 1397

"سلام ایران" را برگزیدیم تا غبار از چهره درخشان ایران سازان بزداییم. پان ایرانیست وار گام در این راه نهادیم یعنی عاشقانه و صادقانه؛ بر آن شدیم تا صفحات زندگی کسانی را که با کفن گلگون به خاک پاک ایران سپرده شده اند ورق بزنیم و افتخاراتشان را برشمریم تا چراغ راه آینده باشند.

بر آن شدیم تا یک بار دیگر نام فرزانگان، اندیشمندان، و پاک باختگان در راه ایران را که سهمی در سرافرازی ملت ایران داشتند برای آگاهی نسلی که از هویت ملیشان دور نگه داشته شده اند بر زبان ها جاری سازیم تا به گوش ره گم کردکان، ایران ستیزان، قوم گرایان، و دشمنان وحدت ملی ایران برسد و در نهایت با این انگیزه ها و امید ها پس از کاشان و آلاشت عازم جندی شاپور و آرامگاه یعقوب لیث صفاری شدیم. از تهران تا اندیمشک را با قطار طی طریق کردیم و در فضای گرگ و میش دل انگیز بامدادان هوای بهاری خوزستان را استنشاق نموده و راهی دزفول گشتیم و در هتلی مستقر شدیم. صبحانه را زمانی صرف کردیم که یاران شیرازی و مسجد سلیمانی و اهوازی نیز به ما پیوستند. شوق و شادی دیدارهای مشفقانه فضا را تسخیر کرده بود و صدای "پاینده ایران" در سرتاسر محوطه هتل موج می زد. سی پان ایرانیست به ذوق دیدار یعقوب لیث و برای احترام به جوانمردی که خلافت عباسی را به چالش کشیده بود عازم روستای شاه آباد در ده کیلومتری دزفول شدیم، جاده خلوت و زیبایی را در نوردیدیم تا به دوراهی رسیدیم که ما را به آرامگاه یعقوب هدایت می کرد، اما گویی به پایان راه رسیده ایم، سد معبر کرده بودند و راه را بر ما بستند!!

با بی مهری مطالبه کارت شناسایی و تلفن های همراهمان را کردند و در برابر سئوال ما که کارت شناساییتان را نشان دهید چهره در هم کشیدند و زیر لبی حرفی زدند که ما نشنیدیم ولی هویتشان را از ما دریغ داشتند و گفتند:
شما در پی فراخوانی که سلطنت طلب ها برای ایجاد جنجالی از نوع پاسارگاد داده اند آمده اید.
گفتیم: فراخوانی داده نشده و ما در فضای مجازی چنین اطلاعیه ای ندیدیم.
گفتند: ما دروغ می گوییم؟
گفتیم: فرض کنید کسانی که ما نمی دانیم کیستند فراخوان داده باشند، آیا بر سر مزار یک سردار ایرانی در خاک ایران رفتن اشکالی دارد و پروانه عبور می خواهد؟
گفتند: در محل آرامگاه یعقوب مراسم عزاداری شهادت امام رضا برقرار است و سلطنت طلبان می خواهند از این جمعیت عزادار سوء استفاده نمایند و شما امروز و فردا حق ورود به این ناحیه ندارید.
گفتیم: ما هم برای دیدارراه درازی پیمودیم و قصد اخلال در مراسم عزاداری را نداریم.
گفتند: شما باید برگردید.
گفتیم: در روزهای آتی می توانیم بیاییم؟
گفتند: بله هماهنگ کنید و بیایید!!
گفتیم: چگونه؟
گفتند: با شماره های 113 و چند شماره دیگر تماس بگیرید، اگر اجازه دادند بیایید!!
به ایشان چیزی نگفتم ولی در دلم زمزمه کردم:
ویزا... ویزا برای آرامگاه یعقوب لیث اولین پادشاه ایرانی برخاسته در ظلمت حکومت عرب متجاوز؟ بنیانگزار به فارسی سخن گفتن و بازگشت به هویت ملی؟
گفتیم: یعقوب در 1200 سال پیش کاری را کرد که امروز شما با بن سلمان می کنید.
گفتند: آقای یزدی ما حکم بازداشت شما را داریم ولی به حرمت موی سفیدتان شما را به هتل باز می گردانیم تا با اولین وسیله دزفول را ترک کنید!
گفتیم: دزفول یکی از شهرهای زیبای ایران است و به تماشایش خواهیم رفت.
گفتند: شما جایی نخواهید رفت باید برگردید هتل، با شما و همراهانتان کار داریم...!!

ما بیست و هفت نفر بودیم ولی سد معبریان ابتدا دو نفر و سپس نیروی انتظامی و نفرات ضد شورش بر جمعشان افزوده شد. آن ها مسلح به ابزار جنگ بودند و ما مسلح به قلوبی آزرده که برای ایران می تپید؛ آن ها جدی و بی لبخند بودند و ما مودب و خندان.ما را تحت مراقبت پلیس به هتلمان در دزفول بازگردانیدند.

بازجویی های کتبی و شفاهی در اتاقی از هتل و محوطه حیاط آغاز شد. هوا خوب و پاک و لطیف بود و حوصله شنیدن تهدید و دروغ را نداشت. ما که بنا را بر راستی نهادیم که رسم دیرینمان است ولی آن ها را نمی دانم چون قصه فراخوان سلطنت طلب ها و محروم کردن ما از بازدید آرامگاه قانعمان نکرده بود زیرا اگر فراخوانی در کار بود پس چرا دشت و صحرا و جاده و بیابان اینگونه خلوت و عاری از مسافر و جمعیت و اتومبیل بود؟ چرا نیروهای انتظامی و امنیتی پیش بینی حضور مردم را نکرده و فقط با دو نفر سد معبر نموده بودند؟ چرا در مدخل شهر یا در هتل که اداره اماکن از حضور ما باخبر شده بود تذکری به ما داده نشد؟ چرا ما که سر در امور سیاسی و اجتماعی و فرهنگی داریم از فراخوان مطلبی نخواندیم و ندیدیم و نشنیدیم؟ و ده ها دلیل دیگر...

هفت ساعت بازجویی کتبی از یک به یک میهمانان سفر کرده از نه صبح تا سه بعد از ظهر و سپس تهیه بلیط قطار توسط آقایان البته با پول خودمان و بازگشت محترمانه به تهران پایتخت کشور اسلامی و دور شدن گروهک پان ایرانیست!! از خوزستان سرزمین دلاوران و عاشقان خوزی و بختیاری و عرب ایرانی و تیره هایی دیگر که برای پاسداری از وجب به وجب خاک میهن و ارزش های فرهنگی و حفظ میراث تمدن همه انسانی ایرانی همچنان با قامتی ایستاده و با نگاه به خلیج همیشه فارس به ایران می نگرند.

سفر خوبی بود و نتایج ارزنده ای در بر داشت:
سروران امیری و سامان و من از شرّ موبایل مزاحم و بحث انگیزمان راحت شدیم و اینک خاموش و بی صدا در خدمت برادران اطلاعاتی خوزستان استراحت می کنند تا همراه با پرونده به شهرهای محل سکونتمان بازگردانیده شوند اما تلفن همراه و کارت های ملی سایر مهمانان دزفول را بازپس دادند تا در شرط مهمان نوازی خللی وارد نشده باشد!

برادران اطلاعاتی بارها لطف و عنایتشان را به من ابراز داشتند که "دستور بازداشت شما را داریم ولی موی سفید شما ما را از این کار بازداشته" که البته ضمن سپاس و خوشنود از این که هنوز رنگ موی سر در این دیار خریدار دارد
برادران از وجود یک حزب هفتاد ساله در کشور آگاه شدند ولی عنوان آن را از گروهک به بالا ارتقا ندادند ما هم دلگیر نشدیم چون می دانیم در این حکومت، غیر خودی ها گروهک نامیده می شوند که صد البته خودی نیستیم زیرا نه دستی در سفره گسترده و پر برکت انقلاب داریم و نه جایی در مسندهای رنگارنگ پر آب و نان، و نه آقاییم و نه آقا زاده، نه روی به شرق داریم و نه میلی به غرب، نه با پوتین نرد عشق می بازیمو نه با اوباما لاس می زنیم، بلکه سروریم و فرزند پاک نهاد ایرانیم. همانند یعقوب لیث صفاری با نان و پیاز حلالمان سر می کنیم و دل نگران سفره خالی هم میهنان زیر خط فقر و چالش های سیاسی هستیم تا صبح دولتمان بدمد... .

بردران که خود نیز مودب بودند از ادب و نزاکت سیاسی و خویشتنداری جوانان پان ایرانیست و راست اندیشی و درست کرداری آنان آگاه و یقیناً شگفت زده شدند زیرا تفاوت ما با فرقه رجوی و توده ای و ملی - مذهبی و مجاهد و معاند و فتنه انگیزاز زمین تا آسمان بود. آنان که جز با لالایی بیگانه خواب نمی روند همچنان با وقاحت سهمی از قدرت و ثروت می طلبند اما ما که دل در سودای ایران داریم هرگز با نجوای بیگانه به خواب نمی رویم و جز به نیرومندی ملت ایران و استقرار حاکمیت ملی نمی اندیشیم. این تفاوت قابل درک است و از منظر هیچ روشندلی دور نمی ماند.

برادران با فرهنگ سیاسی حزب پان ایرانیست مانند ادای "پاینده ایران" به هنگام سلام و خداحافظی و بیان "سرور" بجای "آقا" آشنا شدند که خود بار فرهنگی بالایی در بر داشت و بی تردید به اندیشه فرو خواهند رفت و زیر لب زمزمه خواهند کرد که چه "باشکوه"!

پان ایرانیست ها تجربیات باارزشی هنگام بازجویی از نحوه و نوع سئوالات کسب کردند، به ویژه آنان که برای اولین بار مورد پرسش و پاسخ قرار گرفته و با خط و خطوط قرمز نظام آشنا می شدند و شگفت زده از این راز سر به مهر که چگونه اینان می خواهند پوزه اسرائیل و آمریکا را در این روزگار وانفسا به خاک بمالند اگر عاشقان ایران را نشناسند؟

پان ایرانیست ها با خط قرمزهای جدید آشنا شدند و یاد گرفتند که گروهک ها برای دیدار از آرامگاه کورش و فردوسی و یعقوب لیث و از این قبیل جایگاه ها به ویزا و یا مجوز نیاز دارند؛ در واقع ورود برای همه آزاد است جز پان ایرانیست ها!!

پان ایرانیست هایی که از مسجد سلیمان و اهواز و شیراز آمده بودند به هنگام در آغوش کشیدن سروران تهرانی، عشق و وفاداری و همدلی و هم آوایی را به تماشا می گذاردند. تو گویی کورش یا یعقوب و یا یک سردار سرفراز را در سینه می فشارند و یکی می شوند. نمایشی بود از یگانگی و نیرومندی فرزندان این دیار کهن که بشارت فردا را می داد، فردایی که جنگ و بحران و جدایی و خشم و نفرت به پایان راه رسیده، یک فردای بدون خشونت و به دور از نفرت و جنگ های فرقه ای و مذهبی و مسلکی.

پان ایرانیست ها که دقت و حساسیت و وظیفه شناسی را در برادران دیدند در دل آرزو می کردند که کاش این همه توجه و ریزبینی و کالبدشکافی که در مورد ما اعمال شد درباره اختلاسگران و رانت خواران و جاسوسان و تجزیه طلبان و جنگل خوران و بر باد دهندگان ثروت و منابع ملی و آبی و دکل دزدان و دریا فروشان هم در چهل سال گذشته به کار می رفت تا خط قرمز فقر هرگز پدید نمی آمد و اینسان رسوایی به بار نمی نشست.

با همه این احوال که دل هایمان را شکستند و در سرزمین خوزستان میهمان نواز ما را از دیدار زیبایی های آن خطه مردپرور محروم ساختند باز همچنان به ایران فردا که همه یکدل و یکسو برای ایران سرفراز و در برابر دشمنان کنار هم خواهیم بود سلام می کنیم. به ایرانی که همه با هم شادی ها را تقسیم خواهیم کرد سلام می کنیم، به ایران فردا که برای عزا و رنج و ماتم هزینه ای نخواهیم پرداخت تا ایران را بسازیم سلام می کنیم. به فردایی که در هیچ گوشه ایران سد معبر نباشد سلام می کنیم.

و بالاخره به هنگام ترک دزفول در دلم خطاب به یعقوب فریاد زدم:
"ای یعقوب فرزند لیث رویگر، نخستین شاهنشاه ایران زمین پس از حمله اعراب، زنده کننده زبان پارسی، خوار کننده متجاوز بیگانه، جوانمرد سیستانی، تو را در گندی شاپور کاشتند و میوه های تو ما هستیم. ما دوباره باز می گردیم تا با پیمانی دیگر برای ادامه راهت، تا ایران تهی از اغیار گردد، می آییم تا غبار غربت و تنهایی را از چهره خوابگاهت بزداییم و بر صدر تاریخ بنشانیمت.

ای رادمان پور بابک، میوه های تو تازه رسیده اند، میوه های تو چشم هایشان را شسته اند و بیدارند. ما خواهیم آمد... ما با نان و پیازمان، با سفره غارت شده یمان اما با غرور و عزم بی پایان یک ایرانی، با شرافت و با اراده یک پان ایرانیست تو را باز خواهیم یافت.

 
فرستادن دیدگاه
نام :
ایمیل :
دیدگاه :
 
دیدگاه کاربران :
تاکنون هیچ نظری برای این مطلب ثبت نشده است !
    
 
صفحه اصلی  بازگشت
 
تاریخ آخرین بروزرسانی : دوشنبه 13 فروردين 1403