فرد و ملت در آيين ما
20 مهر ماه 1344

فرد در قالب وظايف خود ، پاي به جهان مي گذارد و ملتها در قالب رسالت تاريخي خويش.

جهان بيني بخشي از دستگاه فلسفي است كه پديده ها و رويدادهاي عالم انساني را مورد بحث قرار مي دهد. مقصود از جهان بيني آن است كه حاصل دانشهاي انساني را كه هر يك موجوديت انسان و جامعه انساني را ازديدگاه خاصي مورد بررسي قرار مي دهد با هم تلفيق و تركيب كند و يك تصور كلي براي شناختن جهاني انساني پديد آورد. اين كه در عبارت بالا، سخن از جهان انساني به ميان آوريم به آن سبب است كه واژه جهان بر همه هستي مادي اطلاق مي شود و اگر به اين اعتبار آن را مورد بحث قرار دهيم، علم هيات و نجوم نيز در ساختن جهان بيني سهيم مي گردد.
 
در حالي كه وقتي در اصطلاح فلسفه سياسي از جهان بيني سخن مي گوييم، منظور جهان انساني است و علومي در پديد آوردن جهان بيني ما را ياري مي دهند كه مباحث آنها مربوط به انسان و جوامع انساني باشد. از آنجا كه ناسيوناليسم در اصل يك مكتب تاريخي و اجتماعي است، همه تعليمات و دريافتهاي اين مكتب مانند سنگهايي است كه بناي جهان بيني ناسيوناليستي را استوار مي كند، بطوري كه مي توان گفت :ناسيوناليسم،نه تنها يك مكتب فلسفه تاريخ و يك مكتب فلسفه اجتماع است بلكه اساس يك جهان بيني است يا به عبارت ديگر، چون دانشي است كه تصوير روشني از حقيقت جهان انساني را در اختيار ما مي گذارد. اگر جهان بيني ناسيوناليسم را با جهان بيني مكاتب فردي مقايسه بكنيم به نكات ارزنده اي واقف مي شويم.
 
فرض كنيد با هواپيما از فراز جنگل انبوهي عبور ميكنيد، از فاصله دور فقط صفحه سبز رنگي در زير پاي خود مي بينيد كه رنگ آن در قسمتهاي مختلف باهم فرق دارد. اگر جنگل را به جهان انساني تشبيه كنيم، در اين مرحله، جهان بيني ما از فراز آسمان فقط آن است كه جهان عبارت است از: قطعاتي به رنگ سبز و زرد و سرخ كه برگ درختان در مراحل مختلف است. وقتي پاييز ميرسد برگها هر يك جداگانه ديده ميشوند، در اين مرحله جهان بيني ما، جهان را مركب از برگهاي مختلف مي دانند و هر برگي را جداگانه، موجوديت و شخصيتي مي دهد. ولي اگر به ميان جنگل برويم به واقعيت امر آشنا مي شويم و پي مي بريم كه برگهايي كه ازبالا مي ديديم و همه چون توده بي شكلي درهم ريخته بودند در حقيقت منفرد و مجزا وتك تك نيستند بلكه هرچند برگ بر شاخه اي قرار دارند و هر چند شاخه بر شاخه قطورتر و همه شاخه ها سرانجام به يك ساقه و ريشه مي رسند و جنگل انبوه با شاخه هاي درهم پيچيده و برگهاي به هم ريخته در حقيقت از درختهاي بسيار پديد آمده است.
 
واحد اين جنگل درخت است. جامعه انساني نيز از افراد تركيب نشده است بلكه از افراد مانند برگهاي درختان بر شاخه ها و ساقه ها و ريشه ها يي قرار دارند. موجوديت واقعي جامعه انساني آن نمايي نيست كه انبوهي از آدميان را در كنار هم نشان مي دهد بلكه اگر موجوديت جامعه انساني را از فراز تا به ژرفاي آن بررسي كنيم و سير حوادث را از زمان حال به گذشته پي جويي نماييم به اين حقيقت آشنا خواهيم شد كه جهان انساني از قبايل و ملتها پديد آمده است و اين قبايل و ملتها هستند كه صفات و روح مشتركي را به سلولهاي پديد آورنده خود بخشيده اند و اين سلولها پيكره ملتها يعني افراد به مانند برگها كه به درخت خود شناخته مي شوند، تنها از صفات و ويژگي هايي كه ملتشان به آنها بخشيده است شناخته مي گردند و براستي در آيه «و جعلنا كم شعوبا و قبائل ... » رمزي بزرگ نهفته است.
 
مكتبهاي فردي مي كوشند كه افراد انساني، ابتدا موجوديت خود را اصيل پندارند و جامعه را فرعي بر وجود خويش بدانند در حالي كه مكتب ناسيوناليسم، جهان را مركب از ملتها مي داند و ملت را موجوديت زنده و با روح می داند كه مانند هر موجود زنده ديگر بقاي آن در طي شرايط خاص امكان پذير است. همانگونه كه موجودات زنده براي بقا و ادامه زندگي خود به ويژگي ها و غرائزي  مجهزند كه فلسفه وجودي و حياتي آن غرائز، حفظ حيات است، ملت نيز كه موجودي زنده است براي حفظ حيات و تامين شرايط بقاي خود به غرائز و نواميس خاصي مجهز است.
 
همانگونه که غريزه حفظ حيات، تنها عاملي نيست كه بر پيكر انسان اثر مي گذارد و عوامل بسيار ديگر، اعم ازعوامل مكانيكي و تاثيرات حياتي موجودات زنده ديگر، بدن انسان را تحت تاثير خود ميگيرد در مورد ملتها نيز تنها خواست بقاي ملي، نيروي تاثير بخش بر ملت نيست بلكه هر ملت در زير تازيانه تاثر عوامل جوي و جغرافيايي و عوامل ناشي از خواست حياتي ملتهاي ديگر نيز مي باشد.
 
جهان بيني ناسيوناليسم، ما را به شناختن قدرتي هدايت مي كند كه منشا آن همه موجوديت ملت ما و ريشه آن در زمانهاي بس دور و درازي است كه ملت ما ازآن گذشته است و اين نيروي عظيم، بيشترين تاثير را براي پديد آمدن هر يك از ما داشته است و بخش عمده خوي و خصال ما را پديد آورده و در پديد آوردن سيما و منش ماموثر تر بوده است.
 
كوتاه سخن آنكه ناسيوناليسم، در جهان بيني خود به ملت اصالت ميب خشد و فرد را فرع بر موجوديت ملت وجزئي از پيكره آن تجسم مي دهد و اين جهان بيني است كه در حيات فرد مساله وظيفه را مطرح مي كند و در جهان انساني مساله سياست خارجي را پديدار مي سازد. فرد در قالب وظايف خود پاي به جهان مي گذارد و ملتها در قالب رسالت تاريخي خويش كه عبارت از توجيه موجوديت خود در ميان ملل ديگر است راه ميروند .
 
    
 
صفحه اصلی  بازگشت
 
تاریخ آخرین بروزرسانی : دوشنبه 13 فروردين 1403