«پاینده ایران» سروده ای است از شاعر خوش قریحه، مصطفی بادکوبه ای که در جشن روز بنیاد مکتب پان ایرانیسم (پانزدهم شهریور 1389) در دفتر مرکزی حزب پان ایرانیست (پایگاه سیاوش) توسط ایشان برای باشندگان خوانده شد.
«پاینده ایران»
«پاینده ایران» واژه ی جاویدِ مهر است
دل واژه ی جان های آگاه
شیرین ترین شعر زمانه
چون تابش نور اهورا جاودانه
شعری که از جان آمده بر جان نشیند
شعری که رنگ کهنگی هرگز نبیند
«پاینده ایران» یعنی ندای جان، یعنی سرود عشق
یعنی تو را من می شناسم هموطن، هم خون
یعنی که ما فرزند یک خاکیم
یعنی که ما پیوند یک خونیم
آزاده ی جان آگه نسل اهوراییم
روح اشو زرتشت، با جان هایمان پیوند ها دارد
بر خاکمان اندیشه می بارد
«پاینده ایران»، یعنی که ما از دودمان کوروشیم ای دوست
منشور آزادی ز ما برخاست
پیغمبر آرامشیم ای دوست
ضحاک اگر آمد، امّیدمان نسل فریدون ها است
در کوچه هامان، کاوه ها
در خانه هامان صد فرانک
در مزهامان، روح آرش ها
در قلب هامان، مهر وطن برجاست
«پاینده ایران» همدلی با شاعر توس است
آن کس که بعد از قرن ها بانگ فرح بخشش
در خواب دشمن عین کابوس است
«پاینده ایران» پرچم وحدت فزای نسل آگاه است
همچون درفش کاویان روشن گر راه است
«پاینده ایران» با بلوچ و ترک و خوزستان هماهنگ است
در گوش جان بختیاری هم، خوش آهنگ است
با کرد غیرت مند همرنگ است
مازندران را می شناسد
پیچیده بانگش در کویر لوت، هرچند
صحرای لوتش ظاهراً از خاک و از سنگ است
***
این روزها
آنگه که می گویی «پاینده ایران» را
آوای بیداری است، فریاد بیزاری است
بیزاری از نوتازیان تازش آورده
اسلام و ایران را سپر کرده
تاریخ را زیر و زبر کرده
آنان که از فردوسی و خیام بیزارند
وز کاوه و بابک، کینها به جان دارند
آنان که با یاد فلسطینی عزادارند
«پاینده ایران» یک سفر تا تخت جمشید است
در گوش جان عاشقان پیغام خورشید است
در حنجر پاک وطن گر لای لایی هست
«پاینده ایران» این سرود زنده ی پاک خدایی، هست
این مهربانگ همنوایی، هست
***
از سال های دور
آنکس که این شعر خدایی را به من آموخت
آنکس که این آتش درون سینه ام افروخت
آن پیشگام نهضت پاک وطن خواهی
پیر مغان روزگار ما
آن کس که در جان کلامش خفته آگاهی
سر حلقه ی میهن پرستان
دلداده ی آگاه ایران
پندارِ حق پندارِ خوش گفتار ما بود
پورِ پزشک
آن کس که چون کوه دماوند
بر قله ی ایران نشسته
دل از همه عالم گسسته
چشم انتظار یک فریدون است
از ظلم ضحاکان دلش خون است
آنکس که گرچه می نشیند بی کلامی
پاسخ نمی گوید به یاران جز سلامی
اما سکوتش، سنگین تر از فریاد، محکم تر از پولاد
دستش، اگر چه گاه می لرزد
می لرزد از هر لرزش دستش، کاخ ستمکاران
می ترسد از نامش، در خواب و بیداری، جانهای مزدوران
این معجزه بنگر
کوهی نشسته ساکت و آرام
در کوچه ای از کوچه های عشق
از شهر های نور
از غرفه های سبز عیاران
اینک به او می گویم ای سرور
شعر دلیران را
«پاینده ایران» را |