مهمترين چيزهايی که به اين عنوان برشمردهاند، به طبع، زبان و فرهنگ و تاريخ و "حافظه جمعی" و نژاد بوده است. اما واقعيت آن است که اين سازمايههای يگانهگر بيش از آن که بهراستی در گذشته تاريخی حضور داشته باشند و مايه يکپارچگی «ملّت» بوده باشند، میبايست از راه فرآيند "ملتسازی"، در زير فشار ماشين دولت مدرن - که در اروپا از دل انقلاب صنعتی برآمده بود - چنين نقشی بازی کنند. يعنی، ملت يکپارچه را با زبان و تاريخ و فرهنگِ يگانه پديد آورند.
ملتهای مدرن پديد آمده از دل فرايند "ملتسازی" در دوران مدرناند، نه پديدههای ازلی تاريخی. هويت يکپارچه جمعی را بيشتر در ميان قوميتها بايد جست. قومها اغلب دارای زبان و مذهب و حافظهی جمعی يگانه و چهبسا نژاد واحداند. اما ملتها معمولا ترکيبی از قومیّتها هستند. در جهان، جز در برخی کشورهای بسيار کوچک، به نظر نمیرسد که ملتی وجود داشته باشد که تنها از يک قوميت تشکيل شده باشد.
ملتها مجموعههای انسانیای هستند که در قلمرو جغرافيايی معين در زير فرمانفرمايی يا حاکمیّت يک دولت به سر میبرند. به همين دليل، سه مفهوم کشور، ملّت، دولت میتوانند به جای يکديگر به کار روند. امّا قومها را تا زمانی که تشکيل دولت ندادهاند نمیتوان ملّت ناميد. کوشش برای درهم آميختن قومها در درون يک واحد ملی و يکپارچه کردنشان، بهويژه از نظر زبانی، برای رسيدن به يکپارچگی کاملِ ملّی، حرکتی بود که ناسيوناليسم اروپايی در قرن نوزدهم آغاز کرد. اين ايدئولوژی با بازخوانیِ تاريخ و «کشف» هويت يگانه ملی در درازنای تاريخی آن، در حقيقت، میکوشيد، از راه ساختار يکپارچه دولت ملی و دستگاه اداری و ارتشی آن، و همچنين آموزش سراسری ملی با زبان واحد، آنچه را که در تاريخ میجويد، بسازد.
زمينه اين فرايند ملتسازی را انقلاب صنعتی در اروپا فراهم آورد که توانست بازار واحد ملّی را با مرزهای گمرکی تعريف شده و حمايت شده پديد آورد. اين فرايند، همراه با دامن زدن به آتش احساسات ناسيوناليستی در اروپا، توانست ملتهای اروپايی را به معنای مدرن آن و با احساس هویّتی تازه، يعنی تعلّق به ملت به جای تعلّق به قومیّت، به وجود آورد. حرکت به سوی درآميختن قومیّتها و ذوب کردنشان در قالب ملّت يکپارچه، با تعريف زبان يگانه، تاريخ يگانه، فرهنگِ يگانه، و حتا نژاد يگانه - که نمونه جنونآميز گزافکار آن را در آلمان نازی ديديم - در کشورهايی مانند فرانسه و آلمان کمابيش کامياب بوده است. امّا، کشورهای اروپايی ديگری هرگز به اين راه نرفتند، مانند بريتانيا و سوئيس و بلژيک که کشورهای چندزبانه و چندقومی ماندند و از اين جهت مشکلی ندارند.
هويت ملی در ايران
ايدئولوژی تشکيل دولت ملتِ مدرن در ايران، زير نفوذ مدل اروپايی، به ويژه فرانسوی آن، با انقلاب مشروطيت شکل گرفت و، همراه با کوشش برای برپاکردن نهادهای بنيادی اداری و ارتشی و آموزشی آن، در دوران رضاشاه به اوج رسيد. اين ايدئولوژی که گمانی از چيزی يکپارچه به نام ملت ايران داشت که نشانههای آن را با زبان يگانه، فرهنگ يگانه، و در کل، هویت يگانه در تاريخ يگانه ديرينهای میجست، در دوران پادشاهی پهلویها، همچون مدلهای اصلی آن در اروپا، میکوشيد از راه ساختار دولت يگانه و آموزش و پرورش سراسری ملی با زبان يگانه، و نيز به کار بردن رسانههای همگانی با چنين گرايشی، آنچه را که نشانههای بیچون و چرای آن را در تاريخ میجويد، در حقيقت، به وجود آورد.
اما اين پروژه ساختنِ «ايرانِ نوين» با الگوی اروپايی، در نيمه راه از حرکت بازايستاد. با جانشين شدن دولتی انقلابی با ايدئولوژی و آرمانی دينی و ضد آرمانهای ناسيوناليستی مدرن، ماشين دولت و آموزش و رسانهها در اين يک چهارم قرن در جهتی يکسره ديگر به کار افتاد. هدفِ اين حرکت ساختنِ انسان آرمانی «اسلامی» بوده است، نه ايرانی آرمانی که هدفِ ايدئولوژی ناسيوناليستی بود.
اکنون بايد اين واقعيت را در نظر داشت که دو نسل از جوانان ايرانی در نظام آموزشیای پرورش يافتهاند که تاريخ را بکل با خوانش ديگری میخواند؛ خوانشی که میخواهد تاريخ را اين بار در خدمت ايدئولوژی رژيمی قرار دهد که هدف آن، به هر حال، ملّتسازی نيست بلکه امّتسازی ست. شک نيست که پروژهی امّتسازی حاکميت «اسلامی» بههيچروی کامياب نبوده و همه منابع را در سر اين سودا به باد داده است. اما در جهت خنثا کردن پروژه ملتسازی دوران پهلوی نقش مؤثری بازی کرده است که نشانههای آن را در بيدار شدن احساسات قومی در ايران و حتا گرايشهای تجزيهطلبانه میبينيم. اين عامل را در هر ارزيابیای در باره ايران و آيندهنگری برای آن از ياد نمیبايد برد.
ايدئولوژی آرمان گرايی ملی
نکته ديگری که به ياد بايد داشت آن است که پروژههای ملتسازی در پرتو آرمانخواهیهای گزافکار ناسيوناليستی - پس از به پا کردن شور و شر بسيار و دو جنگ جهانی هولناک - برد خود را در کشورهای مادر ايدئولوژیهای ناسيوناليستی، يعنی اروپا، نيز از دست داده و در کشورهای اروپايی، به ويژه با گشوده شدن مرزهای ملی به روی وحدتِ اقتصادی و سياسی، امروز اصلِ چندفرهنگی در درون واحدهایِ ملی به رسمیّت شناخته شده و حتا تشويق میشود. امروز ديگر، از نظر رسمی، فرانسوی و آلمانی و سوئدی و ايتاليايی کسی ست که شناسنامه و گذرنامه اين کشورها را دارد، صرفِ نظر از اين که اصل زبانی و فرهنگی و نژادی او از کجاست. به عبارت ديگر، «هویت ملی» در رابطه با شهروندی يک دولت تعريف میشود و نه هيچ عامل فرهنگی و تاريخی و نژادی.
البته، فراموش نبايد کرد که پروژه ملتسازی در درازای قرن نوزدهم تا پايان جنگ جهانی دوم در اين کشورها بسيار به هدف آرمانی خود نزديک شده است. در مورد ايران، چنان که گفتيم، اين پروژه نيمهکاره ماند و اکنون بايد از ديدگاه ديگری، همساز با شرايط جهانی که اکنون در آن به سر میبريم، به مسأله هویّت ملی انديشيد؛ يعنی، از ديدگاه پذيرشِ اصل بس فرهنگی قومی در درون يک واحد سياسی ملی. (درباره اين بحث همچنين میتوانيد نگاه کنيد به: «ايران: از امپراتوری به دولت ملّت» در داريوش آشوری، ما و مدرنیّت، مؤسسه فرهنگی صراط، تهران ۱۳۷۷(
|