عصر کنوني، عصر آزادي و استقلال ملتهاست. در عصر کنوني، جامعههاي بشري، به راز زندگي خود واقف گشتهاند. تمام جريانها اين حقيقت را آشکار نموده که زندگي آزادانه بشر، جز در واحدهاي ملي امکانپذير نيست و زندگي در ميان هر ملت بايد تابع قوانيني باشد که به موجب آن، موجوديت ملت محفوظ ماند. اين است خلاصهاي از ناسيوناليسم: «مکتبي که تنها راهنماي مبارزات ملي بوده و خواهد بود» جز اين، اتکا به هر نظريه ديگر نادرست است. براي کساني که در عصر کنوني مبارزات اجتماعي را دنبال ميکنند، دو مسأله اصلي و اوليه مطرح و مورد توجه است:
1- آيا اجتماعات بشري داراي قوانيني است که افراد بايد تابع آن شوند و يا اين که داراي قانون نيست و افراد ميتوانند آينده خود را به هر صورت که ميخواهند بسازند؟
2- در صورتي که اجتماعاتي داراي قانوني است، آن قانون چيست؟
در مورد مسأله اول، تقريباً آراء عموم مطلعان با اختلاف جزئي نزديک به يکديگر است و همه معتقدند که اولاً اجتماعات داراي قوانين محکم و نواميس حتمي است و استعداد جامعه براي پذيرش صورتهاي آتي محدود است، ثانياً اراده افراد در سرنوشت آينده آنها مؤثر است مشروط به آنکه بتوانند استعداد جامعه را درک کنند و در مسير حرکت آن گام بردارند.
در مورد مسأله دوم يعني ماهيت قوانين اجتماعي، افکار و عقايد، متفاوت و گوناگون است که ميتوان گفت از دو راه مختلف به دست آمده است يا به عبارت ديگر، کساني را که در مورد قوانين اجتماعي نظرياتي دارند، ميتوان به دو دسته تقسيم کرد:
يک دسته، کساني که مطالعهي قوانين جامعه، مورد نظر آنها نبوده، بلکه در رشتههاي ديگري تحقيق و تتبع ميکردهاند و سپس نتايجي را که در زمينهي مطالعات خود به دست آوردهاند تعميم داده، کيفيات اجتماعي را نيز به موجب آن توجيه کردهاند. راه اين دسته در کشف قوانين اجتماعي، در واقع، تعميم يک قانون جزئي است. جزئي بدين معني که از بررسي يک کيفيت اختصاصي که در قبال کل کيفيات، حکم جزء را دارد به دست آمده است.
دسته ديگر، براي جامعه، موجوديت مستقلي قائلند و آن را جداگانه قابل مطالعه ميدانند و براي مطالعه آن روش مخصوص معتقدند. حاصل کار اين دسته است که علم جامعهشناسي را به وجود آورده و لذا راه آنان را ميتوان راه منطقي و علمي (متدولوژيک) دانست و اينک مختصراً به هر يک از اين دو راه و نتايجي که به دست آوردهاند، اشاره ميکنيم.
1- تعميم قوانين جزئي:
قضاوت اين گروه درباره جامعهشناسي، يک قضاوت علمي نيست، بلکه تعميم قانوني است که از علوم ديگر بدست آمده و يا به عبارت ديگر، کيفيات اجتماعي را به کمک قوانين علوم ديگر، توجيه ميکنند. ما ميدانيم که توجيه هر کيفيتي در صورتي که به وسيله علوم مربوط و طبق روش علمي نباشد، ارزش ندارد و اين توجيه، کار علمي نيست، بلکه جنبه فلسفي ميتواند داشته باشد، چه در فلسفه کيفيات بسياري را توجيه ميکنند بي آنکه به مباني علمي آن کيفيات آگاه باشند. مثلاً ارسطو، افتادن سنگ را به زمين و رفتن دود را به هوا برحسب مشرب فلسفي خود توجيه ميکرد و هر چند آن توجيه دلپذير است، اما ارزش علمي ندارد. توجيه قوانين جامعهشناسي نيز جنآنکه از غير طريق علمي باشد ارزش ندارد چه بسا قوانين اصلي که با روش صحيح به دست آمده، تغيير و تکامل يافته ولي تعميم آن يعني توجيهاتي که جنبه فلسفي دارد، کماکان مورد علاقه بعضي قرار ميگيرد و آن را معتبر ميدانند.
در جامعهشناسي غير از کساني که به جنبه علمي اين دانش اعتقاد دارند و براي آن از علوم ديگر، قانون قرض نميکنند عده ديگري نيز هستند که از راه تعميم يک قانون جزئي به معني قوانين اجتماعي رسيدهاند و معروفترين آنها پسيکولوژيستها (روانشناسان) و اکونوميستها (اقتصاددانها) هستند. در ميان پسيکولوژيستها، فرويد و مکتب او، معرفتر از همه ميباشد. تحقيقات اصلي فرويد، در پسکياتري (تداوي روحي) بود وا و در آن زمينه، به قوانيني برخورد، در اواخر عمر، اين قوانين را ناگهان تعميم داد و دست به تعبير و توجيه تاريخ بشر و تعيين سرنوشت آتي او زد و جمعي از اين تعبيرات فلسفي، استفاده سرشار بردند. بررسيهاي علمي فرويد پس از او از طرف دانشمنداني مانند آدلر و يونک آنچنآنکه شايسته مقام علم است، تعقيب گرديد و هنوز نيز به وسيله دانشمندان بسياري، تحقيق و تتبع در اين باره ادامه دارد ولي هنوز جنبه فلسفي و عموميت يافته نظريات فرويد همچنان بازيچه نيازمندان است.
از ميان اکونوميستها، مشهورتر از همه، مارکس، همنژاد فرويد است. مارکس، حاصل مکاتب فلسفي آلمان و اقتصادي انگليس و اجتماعي فرانسه را با هم درآميخت و شيره خوي و خصال ذاتي خود را بدان افزود تا يک ايدهآل قومي يهود را به صورت يک آرزوي بشري تجسم بخشد. تحقيقات اصلي او در اقتصاد راجع به مسائل کار و سرمايه بود ولي سرانجام قوانين مربوط به اقتصاد را گسترش داد و يک دنياي خيالي اقتصادي ساخت که از جنبههاي ديگر، عاري بود و آن را به پيمودن راهي مخصوص و رسيدن به آيندهاي تنفرآور محکم نمود. تئوريهاي اصلي او در مسائل اقتصادي، خواه آنچه راجع به «ارزش» گفته و خواه آنچه به مسأله «تمرکز» متذکر شده بود، به وسيله متخصصان، مورد انتقام قرار گرفت و از لحاظ علمي، باطل گرديد و پيشبينيهاي مبتني بر آن اصول نيز، هيچ يک صورت واقع به خود نگرفت ولي اينجا هم نظريات اقتصادي تعميم يافت و نام مارکسيسم به خود گرفت مارکسيسم که متکي بر همان اصول منهدمشده ميباشد، هنوز بر سر زبانها است و متوليان دلباختهي آنکه تمام هستي خود در از راه اعتلاي اين کلمه بدست آوردهاند، نميخواهند جسد بيجان و نام بيمسماي آن را دور بيندازند.
اين دو نمونه، از مکاتبي بود که از راه تعميم قانون جزئي، به مسائل اجتماعي رسيده بودند و دربارهي آن به مطالعه پرداخته نظرياتي البته نادرست و ناکافي و غيرعلمي اظهار داشتهاند، بگذريم از اين که نشان افتخار بيبهره ساخته است.
2- راه متدولوژيک:
چنآنکه ذکر کرديم، به غير از دستهاي که شرح داده شد، ديگران، جامعهشناسي را به منزلهي يک علم مستقل مورد مطالعه قرار ميدهند و اينک مختصري از اصطلاحات و نظريات آنها را يادآور ميشويم.
جامعهشناسي به معناي اعم، عبارت از علم بررسي اجتماعات و درک قوانين آنها است. مطالعهي جامعهشناسي، دربارهي کليهي اجتماعات و مؤسسات است به منظور شناختن حدود و قوانين آنها.
به منظور نزديک شدن اذهان به درک قوانين جامعهشناسي، نه تنها بررسي جوامع اوليه لازم است بلکه اجتماعات حيواني نيز کيفياتي را نشان ميدهد که مشابهات آنها در اجتماعات انساني بسيار است، لذا مطالعهي گلهها و کندوها لازم به نظر ميرسد. گله، نمونهاي از جامعهي بيتفاوت و مشترکالمنافع و متساويالحقوق با وظايف متساوي است. فقط در گلهي بعضي از آهوها، يکي از آنها، وظيفهي خاص ديدهباني و محافظت را پيدا ميکند. کندو، جامعهي سرشتي است که از صورت بيتفاوت خارج شده و متشکل گرديده و در آن، وظايف تقسيم شده است. اين اجتماع، با تمام نظم و ترتيبي که دارد، غريزي است و اعمال آن براي زنبورها ناخودآگاه است. به همين ترتيب، بررسي واحدهاي ديگر جامعهشناسي، تعقيب شده است که البته بايد فرق جامعهشناسي و مؤسسهي جامعهشناسي را دانست. مؤسسهي جامعهشناسي در مقام تشبيه، به اعضاء و اندامهاي يک موجود شبيه است مثل خانواده و دولت که مستقلاً موجود ندارند بلکه هستي آنها وابسته به واحدهاي جامعهشناسي است، در صورتي که واحد جامعه شناسي، خود مستقلاً وجود دارد و مؤسسات بسيار را شامل ميگردد.
بررسي واحدها براي جامعهشناسي بشري، دو اصطلاح را مشخص نموده است: قوم و ملت.
قوم، واحد اجتماعي ساده است که به شهادت تاريخ، صور بسيار متنوعي داشته است و ملت، آخرين فنومني (پديده) است که به منزلهي يک واحد جامعهشناسي، مورد مطالعهي جامعهشناسان قرار گرفته است.
ملت، کاملترين و عاليترين پديدهي زيستشناسي و جامعهشناسي است که موجوديت واحد و قوانين مشخص دارد.
بررسي مؤسسات و پديدههاي اجتماعي، بي آنکه اطلاعي از ملتي که مؤسسه يا پديدهي اجتماعي، وابسته آن است، داشته باشيم، امکانپذير نيست.
درست است که در جهان امروز بايد افراد انساني در سرنوشت آيندهي خود به وسيلهي مبارزات متشکل اجتماعي تأثير نمايند ولي از آنجا که دنياي زنده و متمدن و بافرهنگ امروز در واحد ملتها مستقر است، براي آشنايي به قوانين سير اجتماع، راهي جز آشنايي به قوانين موجوديت ملت، يعني ناسيوناليسم نيست.
ناسيوناليسم در سادهترين تعريف به معني قوانين حيات ملت يا قوانين حفظ موجوديت ملت است و تمام عوامل و پديدههاي اجتماعي، صرفنظر از قوانيني که ناشي از مطالعهي تجريدي و اختصاصي آنها است، تابع اين قوانين که بر کل وجود آنها حاکم است، ميباشند.
جهانبيني ناسيوناليستي، تنها طرز تفکري است که هر پديدهي تاريخي و اجتماعي را صرفنظر از مطالعهي تجريدي و اختصاصي آن از حيث بستگي با قوانين قرن اخير را به حيات ملت نيز مورد توجه قرار ميدهد.
جهانبيني ناسيوناليستي، چه به سبب آنکه بهترين مفسر وقايع تاريخي است و چه به سبب آنکه وقايع قرن اخير را به بهترين صورت توجيه ميکند، در عصر ما، بهترين و عاليترين مکتب راهنماي مبارزات ملي است.
اختصاص عصر ما در اين است که به علم، به ناموس حياتي ملتها يعني ناسيوناليسم، پي برده است و امروز مردم با آگاهي بر قوانين حياتي ملت يعني واحد کلي که هستي آنها را دربر گرفته است، ميتوانند به بهترين وجه در آيندهي خود تأثير نمايند و از اين رو، عصر ما را بايد عصر آگاهي بر ناسيوناليسم نام گذارد. اگر در اعصار گذشته به علت عدم اطلاع بر قوانين اجتماع موفقيتها و پيروزيهاي اجتماعي به شانس و تقدير تأويل ميشد و نهضتهاي ناسيوناليستي در لباسهاي گوناگون جلوه ميکرد، حق نيست که در اين عصر نيز ما نياز ملت خود را به صورتي غيرصريح و به نامي ديگر بيان کنيم.
فلسفهي ناسيوناليستي در عصر ما، دو موفقيت بزرگ کسب کرده است. نخست آنکه در زمينهي فلسفهي تاريخ، با روشنترين وجهي، کيفيات تاريخي را تعبير و تفسير نموده و نشان داده است که با منظور داشتن عامل نياز ملي، ميتوان به حقيقيت و کنه وقايع تاريخي پي برد و تناقضاتي که در تفسير وقايع تاريخي به وسيلهي مکاتب ديگر پيش ميآيد، در اين مکتب راه ندارد و حتي آن وقايع تاريخي که در بادي امر، دور از موازين ناسيوناليستي به نظر ميرسد و ظاهراً غلبهي عملي تئوريهاي ديگر را نشان ميدهد، چون خوب بکاويم و نتايج حتمي آن را در نظر آوريم، به وسيلهي جهانبيني ملي و ناسيوناليستي قابل توجيه و تعبير است:
مثلاً، پيروزي انقلاب اکتبر، نبايد به غلط نتيجهي پيروزي تئوريهاي خيالي مارکس تعبير شود بلکه آن انقلاب و آن موفقيت نيز از حدود ناموس زوالناپذير تاريخ خارج نبود. ملتي برخاست و عوامل ضعف و تيرهروزي خود را نابود کرد و مستعمرات گردنکش خويش را بار ديگر، مطيع و مغلوب نمود. روسيه به هنگام انقلاب، نه تنها منتظر ايجاد مخروط رؤيايي مارکس (کارل يهودي معتقد بود که مالکان وسايل توليد، رفته رفته محدود ميشوند و بناي جامعهي سرمايهداري مانند مخروطي که از رأس بر زمين قرار گرفته باشد، محکوم به سقوط است و لذا در کشوري که چنين مخروطي ايجاد شود، انقلاب خواهد شد) نشد بلکه با استفاده از زبده نيروهاي ملي، به خصوص انبوه استقلالطلبان ملل اسير روسيه به قيام عليه تزارها اقدام کرد ولي پس از موفقيت، نيروي متشکل ملت روس عليه ملل مستعمره قيام کردند، اين بار به جاي سربازان تزاري، سپاهيان ارتش سرخ، استقلالطلبان ملل اسير را قلع و قمع کردند و باز شهرهاي بادکوبه و بخارا و سمرقند را عليرغم اميال ساکنان آنها به زنجير اسارت کرملين کشيدند.
موفقيت دوم جهانبيني ناسيوناليسم در عصر ما، آگاهي و وقوفي است که در پرتو تعليمات آن آشکار گشته است. نهضت ناسيوناليسم به معني استقلالطلبي ملتها، داعيهي جديدي نيست و سراسر تاريخ، مشحون از وقايعي است که اين حقيقت را بيان ميکند الا اينکه اين نهضت تا پيش از عصر ما راه خود را در وادي ناآگاهي پيموده و چه بسيار از جريانهاي ملي که در چهرهي جنبشهاي ديگر جلوه کرده است، مانند جنبش شيعه در ايران عصر صفويه و جنبش تيتو در عصر کنوني که يکي صورت مذهبي و ديگري جنبهي مسلکي دارد ولي در حقيقت، بستر اين جنبشها را روح ناسيوناليستي تشکيل ميدهد. اين ناآگاه و غيرمستقيم بودن جنبشهاي ناسيوناليستي، هرچند در هنگام وقوع تنها راه ممکن بوده است، ولي ضمناً معايبي نيز داشته که پس از مدتي، ايجاد انحرافاتي مينموده، به عبارت ديگر، ميتوان گفت که اين نهضتها گرايش به سوي ناسيوناليسم دارند ولي نمونهي کامل آن نيستند.
اما عصر ما و موقعيت ايران، به خوبي ايجاب ميکند که بناي يک نهضت به تمام معني ناسيوناليستي را پايه گذاريم زيرا عليرغم دشمنان بزرگ افکار ناسيوناليستي، يعني کليهي دول بزرگ دنياي امروز، ملتها هر روز قدم بزرگتري به سوي استقلال و وحدت و عظمت خود برميدارند و امروز در سراسر جهان، جنگ ميان ملتهايي که استقلال خود را ميجويند و جهانخواراني که آزادي ملتها را به ضرر خود مييابند درگير است و هروز تظاهري واضحتر از احکام ناسيوناليسم عيان ميشود و افکار و عقايد بدين مکتب رهاييبخش، آشناتر ميگردد.
فرياد ملل استقلالطلب، چه آنها که يوغ سارات انگليسها و آمريکاييها را به گردن دارند و چه آنهايي که اسير رژيم ملتکش روسيه هستند، سراسر جهان را فرا گرفته است.
هنوز فرياد استقلالطلبي و آزاديخواهي ملل اسير روسيه، گاهگاه از پس ديوارهاي آهنين به گوش ميرسد، ولي امپراتوريها و ساکنان کاخ کرملين و کاخ سفيد، ميکوشند تا اين نداها را خاموش کنند.
براي آنکه ملتها در خواب غفلت بمانند و از حقوق خداداد خود بيخبر باشند، تئوريسازان کرملين يا بلوک غرب، داستانهاي بسيار ساختهاند که بعضي از آنها، افسانهي صلح و افسانهي جنگ طبقاتي است.
ملت ما که در جريان مبارزات اخير، بيدار شده است، اينک لازم است براي تکميل قيام ضدبيگانه و بيگانهپرستي خود براساس محکمي اتکا کند و نحوهي تأثير خود را در دنياي آينده تشخيص دهد.
امروز، اهميت اين مسأله و لزوم پيريزي يک نهضت قوي بر همه آشکار شده است و همهجا سخن از قوي ساختن و نظام بخشيدن به نهضتي است که تاکنون به اتکا به شور و هيجان و با نداشتن تشکل کامل، راه خود را پيموده است و اتفاقاً نکتهي بسيار مهم نيز اين است که در همين مرحله بايد دچار اشتباه نشويم و اساس فکري نهضت عظيم ملت ايران را براساسي که حقاً شايسته است، استوار کنيم. امروز روزي نيست که براي احقاق حقوق ملت خود، نقاب يک عقيدهي غيرملي را به صورت بزنيم، شايسته نيست که در اين موقعيت مناسب، ما از ترس تبليغات ديگران به خواستههاي ملت خود قباي ديگري بپوشانيم و يا به عبارت صحيحتر، خواست ملت خود را در لواي دفاع از مدهاي سياسي، معدوم نماييم.
ما در فرصت آزمودن عقايد ديگران را نداريم و نبايد ايران را به يک آزمايشگاه جامعهشناسي تبديل کرد.
ايراني، پس از دويست سال تحمل بدبختي و شنيدن دروغهاي تاريخي و سياسي، امروز بايد با حقايق آشنا شود و خواستهاي خود را صريحاً بيان کند.
امروز دنيا به ما اجازه ميدهد که ناسيوناليسم ايران، يعني قوانين حفظ موجوديت ملت ايران را به صورت يک آرمان مشترک ملي مورد تبليغ قرار دهيم و ايرانيان را در جريان مبارزات شايستهي زيست سرافراز خود وارد سازيم. ما بايد براي حفظ حقوق ملت خود و براي احقاق حقوق از دست رفتهي ايران، آماده شويم.
آري، ميتوانيم آيندهي خود را آنچنان که آرزوي قلبي هر ايراني است به وجود آوريم و بايد که براي رسيدن به آن آيندهي پر افتخار بکوشيم ولي براي مؤثر شدن در آينده، نخست اين نکته را بايد بدانيم که راهي جز ناسيوناليسم نيست.