اگر مســير تاريخ را به رود خــروشاني تشبيه كنيم كه در آن امــواج بر يكــديگر ميغــلتند و به پيش ميروند و در مسير هر يك از امـواج نقطه اوجي هست، مـاركسيسم در طول تاريخ سيماهاي گــوناگون خود، تنها در چند سال پــايان قرن نـــوزدهم در قسمتي از اروپا در نقطه اوج بود زيرا نظريات ماركس تنها در آن هنگام بهترين توجيه كننده مسائلي بود كه درآن زمان بخشي ازكشورهاي اروپايي با آن دست به گريبان بودند.
ولي پس از آن تـــاريخ، مسـائل اجتماعي و اقتصادي با برخــورد به دو پديده حيرتآور يعني جنگهاي اول و دوم جهاني، ابعاد جديدي پيدا كرد كه ديگر ماركسيسم با فـــرضيات خود نمــيتوانست تمام آن كيفيــات را توجيه كند جرياني كه سبب شد انديشههاي ماركس براي دوره خــاصي درخشندگي خاص پيدا كند، تركيب انقلاب صنعتي با اقتـصاد ليبراليستي بود و از ايــن تــركيب از سويي نيــروي شگــرف اقتصاد صنــعتي پديد ميآمد و از سويي نــابسامانيهاي دروني اجتــماع كه سبب ضعـفهاي
بنيادي اجتماعات ملــي ميگرديد. اين ضعــف بنــيادي در جــامعه ملــي نميتوانست ناشناخته و بدون واكنش مقتضي باقي بماند.
در تــوجيه فـراز بالا براي كساني كه با مكتب ناسيوناليسم تاريخي آشنا نبــاشند، لازم است شــرحي افـزوده شود و سپس دنباله مطلب را براي شــناخت سيـماي دوم مـاركسيسم يعني «ماركسيسم مبارزات كـارگران» پيگيري نماييم.
«مــلت» به يك تعبـير، نظام هماهنگي است كه از مجموعه نهادها پـديد آمده است. اين نهــادها ســازمانهاي اجتمــاعي و زيستي هستند. وقتي موجوديت يك ملت در مرحلهاي از تاريخ در نظر گرفته شود، هر تغيـير و دگرگوني كه از سوي هر عامل تاريخي، خواه اقتصادي يا فرهنگي يا هرعامل ديگر صورت پذيرد، چه منشاء اين عامل دروني و چه بيروني باشد، برنهادهاي سازنده نظم وجودي ملت اثر ميگذارد و در برابر اين تغييرات كه بربعض يا تمام نهادها عارض ميگردد كه اين واكنش ناشي از نظم ملت ظاهر ميگردد كه اين واكنش به منظور از بين بردن اثرات دگـرگونيها و ايجاد يكپارچگي در نظم حيات ملي است .
اينــك به مورد مثال خود باز گرديم.
اقتصاد ليبراليستي قرن نوزدهم كه سرانجام سرمايهداران آن قرن را با طرز فكر سودجويانه پديد آورده بود به عنوان يك عامل تاريخي بر نظم وجودي ملتها اثــر ميگذاشت. اين عامل تــاريخي با يك كيفيت ديگر كه انقلاب صنعتي و پيدايش كارخانهها بود پيوند پيدا كرد و اين تركيب بـه عنوان يك عامل نيرومندتر بر نظم حيات ملتها اثر نامطلوب ميگذاشت.
سودجويي ســرمايهداران، منــاسبات اقتصادي نامطلوب و بهرهكشي از كارگران را به دنبال داشت، اين بهرهكشي نهادهاي اصيل حيات ملت را كه مستقر در سطح تمام جمعيت است ضعيف و ضعيفتر ميساخت. اقتصاد كارخانهاي بر مبنــاي ليبراليسم اقتصادي بهره كشي سبعــانه از نيــروي انساني را به دنبـــال داشت، همـانگونه كه در شكلهاي كهنهتر، اقتصاد كارگاهي اين بهرهكشي را به همراه داشت (چنانكه بهرهكشي در كــارگاههاي قــاليبافي را ميتــوان يكي از نمونههاي زشت آن به شمار آورد)، اما بهرهكشي در كارگاههاي قاليبافي در شرايطي انجام ميگرفت كه در مجمـــوع اثــرات زيـــان بخش خود را بر عـوامل نيرومندي ملي آشكار نميساخت، در حــاليكه پس از انقـلاب صنعتي، اين بهرهكشي از نيروي انســاني اكثــريت به وسيله اقلـيت سرمايهگذاران گسترش بسيار يـــافته بود و اثـــرات شــديد خود را بر ضعف دروني اجتمــاع، ضمــن بحرانهاي پياپي آشكار ساخته بود.
خلاصه آنــكه تــركيب ليبراليسم اقتـصادي و انقلاب صنعتي چون اثرات توانفرسايي بر اكثريت اجتماع داشت و نيروهاي اكثــريت خانوادهها را به تحلــيل ميبرد، واكنـــشهايي در جهت حــذف عــوارض زيان بخش سرمايهداري وبرخوردارساختن جامعه ملي ازثمرات انقلاب صنعتي بود .
«ماركسيسم مبارزات كارگران» در بخشي از اين واكـنش نقش خــاصي را ايــفا كرد و به سبب پيــوندي كه با مسير ضــرور مبارزات ملـي پيدا كرده بود، در مرحلهاي از زمان به اوج درخشندگي خود رسيد.
ماركسيسم، مكــانيسم تجمع ســرمايه را تجــزيه و تحليل ميكرد و پديده بهرهكشي و استثـمار را توجيه ميكرد و زيــان صنعت سرمايهداران را براي اكثريت مردم، بيـان ميكرد. و اين توجيه در هنگــامي كه ملتها با زيانهاي اين پديده روبرو بودند، درخشـندگي داشت و بخشي از واكنش طبيعي ملتها در برابر يك پديده زيانبخش بود.
بــدينسان تــوجيهات مــاركسيستي در زميــنه بهرهكشي سـودجويانه از نيروي انساني، چون در مرحلهاي از تاريخ با نياز ملــتها هماهنگ بود با سرعت رواج پيدا كرد و اين توجيه با مبارزات حق طلبـــانه كارگران همــزمان شد. اما چــنانكه خـــواهيم ديد چون نتوانست براي هميشه در كنـار ساير پــديدههاي حيــات ملت مــوضع خود را حفــظ كند، به زودي دوران درخشش تاريخي آن به سر رسيد و تئوريهاي ديگري در زمينه علوم اجتماعي و اقتصادي پديد آمد كه واقــعيات را بهتر توجيه ميكرد و تدبيرهاي عملي سودمندتري از آن حاصل ميآمد. ماركس در نظـريه اقتصادي خود، چگونگي تشكيل سرمايه و چگونگي استثــمار كارگران در ميان ملتهاي اروپايي و به ويژه انگليسيها در بدترين شرايط رفاهي به سر ميبردند. نه تنهــا كارگران مرد در طــولانيترين ســاعت كار با كمترين دستمزد كار ميكردند و هيچـگونه تـــاميني نداشتند و هر لحظه ممــكن بود آنها را از كـــارخانه اخـــراج كنند و جـــاي آنها را به كارگر ارزانتــر بدهند، بلكه از زنــان و كـــودكان نيز به فــجيعترين شكل و در برابر كمترين پول بهرهكشي ميكردند.
داستان غمانگيز«بسترهايي كه هرگز سرد نميشد» نمودار صحنههايي است كه نيروي انساني، مورد پستترين شكل استثمار قرار ميگرفت.
كودكان و زنــان دو يا سه نــوبت در كارخانه كار ميكردند و در همــان كارخانه استراحت ميكردند به اين ترتيب كه هر كارگري كه به سر كار ميرفت كــارگر ديگري در بستــر او به استراحت ميپرداخت. در چنين شــرايطي يك نظـــريه اقتصادي ساده كه تشكيل سرمايه را به درست يا غلــط نتيجه بهــره كشي و استثمار كارگران قلمداد ميكرد با واقعيتهاي عيني رنج كارگران و بــيداد سرمايهداران همزمان ميشد و با ســرعت رواج مييافت. بنــابراين در تــاريخچه شنــاسايي مــاركسيسم مرحلهاي داريــم كه ميتــوان آنـرا مــاركسيسم مبــارزات كـــارگران نــاميد و آن مرحلهاي است كه ســرمايهدار در اوج خـودكامگي خود بود و كارگران در بــدترين شــرايط رفاهي به سر ميبردند و پيـروان ماركس بيشترين اتكاء تبــليغاتي خود را بر تــوجيه استثــمار بر اسـاس نظريه : كار پايه ارزش كالا» متكي ساخته بودند.
پيروان ماركس گمان ميكردند كه چون توجيه استثمار با واقعيات عيني كه نتيجه تركيب حكومتهاي ليبرال با اثرات انقلاب صنعتي بود، تطــبيق ميكند لاجرم ساير پيـشبينيها و توجيهات ماركس از قبــيل ضــرورت استقرار ديكــتاتوري پرولتاريا و سرانجام پيدايش جامعه كمونيستي نيز تحقق پيدا خواهد كرد. حال آنكه تحقق اين پيشگوييها، هيچگونه مبناي تاريخي و جــامعهشناسي نــداشت و به غير از نيروهاي توليد اقتصادي واقعــيات ديگري هم در تــاريخ وجود داشتــه است و وجود دارد كه در سيستم فكري مـــاركس يا نـــاديده گــرفته شده بود و يا سعي ميشد آن واقعيات نيز تنها در پرتو روابط اقتصادي توجيه شود كه عملي نبود، و اين نواقص توجيهي سبب ميگرديد كه مكتب ماركس جز آن درخشندگي كه در هنگام تـــوجيه استــثمار داشت در مـراحل ديگر كاربردي نداشته باشد.
خــلاصه ميتوان گفت كه در اواخــر قـــرن نــوزدهم كه ضرورت ايجاد سيستمهاي رفـــاهي براي كـــارگران مسلم گـــرديد و جـايگاه سياسي و اجتماعي اتحاديههاي كارگري تعيين شد، ديگر عصر درخشش انــديشه ماركس در اقتصاد و جامعهشناسي نيز به سر رسيد و مكتب ماركسيسم نيز در زمره مكــاتب «تـــاريخ گـــذشته» درآمد اما تا آن هنگام پديدهاي ديگر حـادث شده بود: ماركس و ماركسيسم درست به منـــزله يك معبد، متولياني پيدا كرد و نزاع اين متوليان مرحله جديدي را در تاريخچه نام ماركسيسم پديد آورد.
در اين مرحله، ماركسيسم كه ديگر كاربرد اجتماعي نداشت به عنــوان سرمايه متوليان اين معبد مرموز مورد بهرهبرداري قرار گرفت.
آنچه كه سبب شد تا ماركسيسم به صـــورت يك داوري تاريخ گذشته در آيد، موضع تاريخي خاصي بود كه نظريات و توجيهات ماركس وابسته آن بود و هـمين كه عقــربه زمان از آن مــوضع گذشت، آنچه مربوط به آن مرحله بود نيز همگي كهنه و «تاريخ گذشته» شد.
ليبراليسم اقتصادي زماني پيش از ماركسيسم نهضت مترقي عصر خود بود زيرا رواج مـوسسات آزاد چه در بخش كشـــاورزي و چه در بخش صنعت به هنگام تاريخي خود از رژيمهاي اقتصادي مستقر، پيشرفتهتر بود و به خانوادههاي بيشتري امكان ميداد كه در شبكه حيــاتي فعاليت ملي سهم داشته باشند. هنــگامي كه پيشــرفتهاي تكنـــولژي با معتقدات ليبراليسم اقتصادي پيوند مييافت مسائل و واقعيات جديدي در عــرصه اجتماع پديد ميآمد كه بهرهكشي از كارگران محور اصلي آنها را تشكيل ميداد ولي با اين واقعيات، ضرورتهاي جديدي نيز در حيات ملي پــديد ميآمد. بنابراين به اختصار ميتوانيم بگوييم پيوند ليبراليسم و اقتـصاد صنعتي دو مسئله را مطرح ميكرد:
1- واقعيات پديد آمده در ميان ملت
2- ضرورتها و نيازهاي حيات ملي
مـــاركسيسم در زمــينه واقعــيتها تــوجيهاتي داشت، مطـالبي را درباره استثمار و وضع ناهنجار كارگران توضيح ميداد و اين نكات با واقعيات تطبـيق ميكرد و به همين دليل نيز به ســـرعت توسعه پيدا ميكرد ولي ماركس به علت آنكه خود وسيستم اقتصاديش زاييده نظام سرمايهداري بود و به اصطلاح پيروانش آنتيتز سرمايهداري بود و بينش و بصيرت ملــي نداشت و از درك ضـــرورتها و نيــازهاي ملي غـافل بود. ماركس آنچنان مخــلوق ســـرمايهداري بود كه تشكــيل سرمايه را براي شخص ســرمايهدار مورد بــررسي قرار ميداد در صورتي كه ضــرورت حيات ملتها به هنگام پيــدايش پديده انقــلاب صنــعتي و شهرنشيني صنعتي و گسترش روابط بينالمللي چيز ديگري بود و اين ضرورت بدور از نفوذ ماركس و پيــروان او تقريباً بــيسر و صـدا تحقـق پيدا كرد و نظامهاي جديد تــوجيه اقتصـادي جايگزين نظــام اقتصادي ماركس كه در حقيقت وابسته مخالف خوان نظام سرمايهداري بود گرديد.
اين نظام جديد اقتصادي، ملتها را به مثابه يك واحد توليد كننده درآمد و توزيع كننده درآمد در نظر گرفت. تمام دانش اقتصادي پس از مـــاركس در مسير شناخت چگونگي تشكيل درآمد ملي و چگونگي تـوزيع درآمد ملي به كار رفته است و عامل سرمايه و سرمايهدار كه ماركس آن همه بدان اهميت ميداد در پرتو توصيههاي جديد به خوبي مــورد شنـاسايي قــرارگـرفت و امــروز هر آدم ســاده كــوچه و خيــابان ميداند كه براي ســـرمايهگذاري، حتماً سرمايهگــذار لازم نيست و آنچه استثــمار ناميده ميشود عبارت است از تـوزيع غلط درآمد ملي. البته منظــور آن نيست كه درجهان كنوني سرمايهدار و استثمار وجود ندارد، زيرا چه در بلوك غـرب و چه در بــلوك شــرق، هم سرمايهدار وجود دارد و هم استثمار، بلكه منظور آن است كه تـــوجيهات اقتــصادي مـــاركس چون نـاظر به موجوديت ملتها نبود به زودي جـايگاه خود را از دست داد و توجيهات گـــوناگون اقتــصادي رواج يــافت. در اين تــوجيهات سعي شده است تا رابطه عــوامل اقتصـادي و حيات ملت آشكــار گردد و اصطلاحاتي مانند درآمــد ملــي رشــد اقتصــادي- تــوسعه اقتصــادي- تـوزيع درآمد ملي- حســـابداري ملي، جمــلگي وابســته سيستـمهاي اقتـصادي است كه در نگرش خود از اقتصاد واحد اجتماعي واقعي تاريخ يعني «مـلت» سخن ميگويند و اين سيستمها به خوبي تــوانستهاند اثـــرات واقعــيات مورد توجه ماركس را از قبيل زيان ســرمايهداري انــفرادي و استثمار را نيز توجيه كنند.
خـلاصه آنكه واقعــيات مورد تــوجه مــاركس و پيــروان او واقعــيات و ضرورتهاي حيات ملي كه از نظر او پوشيده مانده بود مجموعاً در پرتو تئــوريهاي اقتصاد پس از ماركس روشــن گرديد و نفوذ اين نظريات تا جايي بود كه كنگره حــزب كمـــونيست اتحاد شوروي را نيز تحت تاثير گرفت و بر اســاس نظــريات تشكيل و توزيع درآمد ملـي، دگرگونيهاي بنيادي را براي اقتصاد ملتهاي شوروي مورد بررسي قرار دادند.
در حقيقت قطعنامه كنگرههاي اخير حزب كمونيست اتحاد شوروي سند قطعي «تاريخ گذشتگي» افكار اقتصادي ماركس را ارائه دادند.