21 آ ذر ، یاد آور روزهای تلخ توطئه اتحاد جماهیر شوروی بر سر جدایی آذربایجان است که پس از سالها گذر زمان ، بازیگران این بازی خونین ، پرده از اسرار آن برداشتند. یکی از کسانی که بهترین سالهای جوانی اش را در این ماجرای غم انگیز هدر داد دکتر عنایت الله رضا بود که در سال 1325 با لباس خلبانی و با یک فروند هواپیما از نیروی هوایی به آذربایجان گریخت تا به فرمان حزب توده در کنار فرقه دموکرات قرار بگیرد .اما فرقه شکست خورد و او همراه زن و دو فرزندش به شوروی که آن را بهشت آرمان های خودش می پنداشت پناه برد. او پس از رنج بسیار ، پشیمان و سرخورده در سال 1348 خورشیدی به آغوش میهن بازگشت . دکتر رضا به تالیفات و ترجمه های ارزشمندی دست یازید و از خود آثار ارزشمندی باقی گذاشت . او در کتابها و سخنرانی هایش به فریب بزرگ قرن یعنی کمونیسم و حزب کمونیست پرداخت ولی تب روشنفکران سیاسی چپ در کشور ما آن چنان بالا بود که صدای او را کسی نشنید و او در غربت دنیای روشنفکری به سال 1389 در تهران درگذشت. آ خرین اثر به جای مانده از این پزوهشگر ، مصاحبه ای است که توسط چهار تن از پژوهشگران ایرانی با ایشان صورت گرفت که شرح خاطرات دکتر عنایت الله رضا است و با عنوان " نا گفته ها " چاپ و منتشر گردید .
برای عبرت آن دسته از کسانی که هم چنان در دام توطئه های جهانی بر طبل کمونیسم و یا هویت های قومی می کوبند به گوشه هایی از خاطرات آموزنده دکتر رضا می پردازیم :
دکتر رضا : .... روز 19 آذر شب 20 آذر خسته از سر کار برگشتم و رفتم رستوران اردیبهشت کنار گراند هتل تبریز که غذایی بخورم ....
س – چرا آن روز آن قدر خسته بودید ؟
ج – آن روز چند هواپیما فرود آمدند ، حامل آذربایجانی هایی که در شوروی تعلیم خلبانی دیده بودند ، عده دیگری هم با آنها بودند از آدمهای خودشان. در انبار فرودگاه قدری اسلحه آلمانی بود از توپ و تفنگ ، اینها را هم بردند. من آن روز خیلی دوندگی کردم. احساس کردم خبری است. حادثه ای در پیش است. بعد خبر های ضد و نقیضی رسید . میگفتند انتخابات در پیش است و برای انتخابات مجلس پانزدهم قرار است نمایندگانی از تهران بیایند . بعد خبر آمد که قرار است حمله بشود . خبر رسید که ارتش از قزوین راه افتاده و به زنجان رسیده است . پشت سرش شایع شد که ارتش پل میانه را منفجر کرده است . شایعه شدت گرفت و موضوع مسلح شدن و جنگیدن با ارتش به میان آمد . سرهنگ آذر مرا مامور کرد که بروم فلان انبار را جمع کنم . خلعتبری هم مامور انبار دیگر شده بود . می گفتند پیشه وری و دار و دسته اش فرار کرده اند به شوروی . هیچیک از اعضای کمیته مرکزی در تبریز نمانده بودند.
س – پیش از آن که ارتش برسد ؟
ج – بله پیش از رسیدن ارتش خبر شده بودند و در رفته بودند . سرهنگ آذر که جزو افسران قیام خراسان بود و فرقه به او درجه ژنرالی داده بود به عنوان افسر ارشد ، مسئول ما بود گفت : " من میروم کنسولگری شوروی با قلی اف صحبت کنم مطمئنا همه ما را اعدام خواهند کرد ." آذر رفت پیش قلی اف . او در جواب آذر گفته بود : " به ما مربوط نیست ، ما هیچ مسئولیتی نداریم ، هر کاری دلتان میخواهد بکنید .." آذر هم گفته بود : " بسیار خوب ، حالا که به شما مربوط نیست ماهم میرویم نیروهایمان را جمع میکنیم و میزنیم به کوه و می جنگیم ، جنگ پارتیزانی . " حرف آذر با برنامه آنها نمی خواند . قلی اف از آذر خواسته بود دست به این کار نزنند . آذر گفته بود : " چاره ای نداریم . می آیند و میگیرند و میکشند " قلی اف از آذر یک روز مهلت خواسته بود . آذر گفته بود : " فرصتی نیست . ارتش ایران به طرف تبریز پیشروی میکند " خلاصه کار کشیده بود به چانه زدن و از آذر دو ساعت وقت خواسته بود البته خوب به خاطر دارم که 5 تا 6 ساعت طول کشید و بالاخره قلی اف پس از تماس با مقامات مافوقش اعلام کرد : " افسران و خانواده های شان اجازه دارند وارد خاک اتحاد شوروی شوند ."
س – فقط افسران ، فدایی ها نه ؟
ج - صحبت فدایی ها نبود
س – به چه کسانی فدایی میگفتند ؟
ج – بیشتر به مهاجرین
س – شمارشان زیاد بود ؟
ج – دقیقا نمیدانم ، اما میگفتند زیادند . برای قتل و غارت ها و بزن و بکوبها از همین فدایی ها استفاده میکردند . اما فدایی ها که نمیتوانستند دفاع بکنند و جلوی ارتش بایستند . به هر حال به ما گفتند فوری تخلیه کنید . رفتم خانه که همسرو بچه هایم را بردارم ببرم، دیدم هیچ کس نیست. رحمانی که درس خوانده شوروی و عضو کامسا مول بود و همسرش خانه ما بود . او آمده بود که همسر و بچه هایش را ببرد ، همسر و بچه های مرا هم با خود برده بود . من بعدا در راه مرز به آنها ملحق شدم.
س - با چه وسیله ای رفتید ؟
ج - آنها با اتوبوس رفته بودند سمت مرز و من با جیپ ارتشی رفتم . در مرند نظامی های روس سر راه را گرفتند. کار به زد و خورد کشید . نزدیک بود کشته شوم . ظاهرا یکی از افسر ها می خواست خوش خدمتی کند و دستور داده بود راه را ببندند . به هر ترتیب از مرند رفتیم جلفا . بعدا که رفتیم به نخجوان ، به آتا کشیف ، معاون شعبه کا.گ.ب. در جمهوری آذربایجان اعتراض کردیم او گفت : بله ، آن افسر از مهاجرین بود و میدانیم چه کرد. آدم فرستادیم و او را کشتند.
س – به همین راحتی و صراحت ؟
ج - به همین راحتی ، آن افسر به اصطلاح از کوپنی ها بود ، به فرقه ای هایی که درجه نظامی گرفته بودند اصطلاحا " کوپنی " میگفتند . بهر صورت لب مرز ماندیم . به پیشه وری و دار و دسته او اجازه ورود داده بودند . ژنرال کاویان شاید ده کامیون قالیچه و خوار بار و چیز های دیگر از تبریز آورده بود . ما آن قدر گرسنه بودیم که روس ها دلشان به حال ما سوخت و از کامیون های کاویان مقداری آذوقه آوردند و بین ما تقسیم کردند.
س - لب مرز چند نفر بودید ؟
ج - ما شاید حدود 100 نفر بودیم . اما گویا حدود 7000 نفر به تفاریق از مرز گذشته بودند . وقتی به ما اجازه ورود دادند رفتیم که از پل جلفا بگذریم وسط پل ما را خلع سلاح کردند . اسلحه های کمری را از ما گرفتند . باقر اف به استالین نامه نوشته بود و استالین گفته بود مرز را دو سه روز باز بگذارند . همان 7000 نفر در آن دو سه روزه از مرز گذشتند . وضع اسفباری بود. سرما ، برف ، گل ، لجن . دخترم اسهال گرفته بود و همسرم میگفت بچه دارد میمیرد و من میگفتم قدری صبر کن ، طاقت بیار ، یکی دو ساعت دیگر میرسیم همه چیز درست میشود، بهشت در انتظار ماست ! این قدر الاغ بودیم که خیال می کردیم بهشت در انتظار ماست.
س – وقتی از مرز گذشتید و رفتید به شوروی ، کجا و چطور زندگی در مهاجرت را شروع کردید ؟
ج - کنار مرز یک ساوخزی بود که ما را در آنجا اسکان دادند.
ی – ممکن است بفرمایید ساوخز چیست و چه فرقی با کلخز دارد ؟
ج – کالخز مجتمع کشاورزی بود که کشاورزان جمعا در آنجا کار میکردند و مالکیت جمعی داشت . آن چه به دست می آمد به فرد تعلق نمیگرفت . مال جمع بود . اما در ساوخز مالکیت ، مالکیت دولتی بود و در انجا به کسانی که کار می کردند حقوق جنسی یا نقدی داده میشد یعنی برای دولت کار می کردند.
بله از جلفا رد شدیم و رفتیم نخجوان . سه روز در نخجوان بودیم و بعد از قطار پیاده شدیم و تا ساوخز که چند کیلومتر راه بود، در آن زمستان خیلی سرد در جاده برفی پیاده رفتیم و در یک اطاقک از نی زندگی را شروع کردیم . به ما میگفتند این درخت خشکیده است میتوانید آن را ببرید و تقسیم کنید . آن را با تبر یا اره میبریدیم و تقسیم میکردیم و به هر نفر چند قطعه هیزم می رسید.
س – چند ماه در این آلونک ها زندگی کردید ؟
ج – شش ماه
س – غذای شما چطور تامین میشد ؟
ج – غذایی در کار نبود
س – بالاخره هر چه بود . شما که زنده می ماندید ؟
س – چه بگویم . واقعا چه بگویم . در همان شش ماه بنده 16 کیلو لاغر شدم
س – نان از کجا می آوردید ؟
ج – جیره داشتیم . جیره نان به عنوان کارگر
س – مگر کار هم میکردید ؟
ج - بله ، برایشان کانال می کندیم.
س – یعنی روسها شما را وادار کرده بودند به کار ؟
ج – بله ، آنها بما پول نمیدادند . به عنوان خدمت به دولت شوروی از ما کار می کشیدند و جیره معینی به ما میدادند . جیره من هر روز 400 گرم نان بود . جمعا روزی یک کیلو نان به من و خانواده ام می دادند . غیر از نان ، هیچ . آن هم سیاه بود و سخت و برنده مانند رنده و سنباده . خوردنش شکنجه بود . مثلا وقتی سیر را رویش می مالیدیم مثل رنده سیر را خرد می کرد .!!
س – از شیر و لبنیات و خوردنی های دیگر خبری نبود ؟
ج – هیچ . دیگر هیچ . فقط در آن اوایل گاهی به ما سوپ میداند . من نام آن سوپ را گذاشته بودم " سوپ جوراب "
س – حمام نداشتید ؟
ج – مطلقا . 6 ماه حمام نداشتیم . سر تا پای مان مملو از شپش بود . من شش ماه لباس نظامی را ا ز تن در نیاوردم با همان می خوابیدم و راه می رفتم و کار می کردم.. محل خواب ما دو تکه تخته روی یک تخت آهنی بود که رویش تشکی متقالی مملو از کاه و پوشال انداخته بودند و مثل تیغ در بدن فرو می رفت . من فقط چکمه هایم را موقع خواب بیرون می آوردم که آن هم پاره پاره بود.
س – چراغ روشنایی نداشتید ؟
ج – یک چراغ نفتی داشتیم
س – ظرف و ابزار پخت و پز چه ؟
ج – ظرف اصلا نداشتیم . قدری حلبی خریدیم و با آن یکی دو تا ظرف درست کردیم که فقط با آن از رود خانه آب می اوردیم. رودخانه ای در 500 متری ما بود که می رفتیم آب می آوردیم . همسرم یخ را میشکست و کهنه بچه را در آن اب سرد می شست.
***
گوشه ای از سرنوشت دردناک کسانی را که از مام میهن بریدند و به دامان بیگانه پناه بردند خواندید . اینان با اندوه و درد تقسیم فقر را با گوشت و پوست خود احساس کردند . اینان رنج وحشتناک تبعیض را با دیدگان غمبار مشاهده نمودند . اینان بهشت موعودشان را در میان لجنزار های ریا و تزویر و نکبت و فقر و استبداد یافتند . بهشتی که به دوزخ راه داشت . بهشتی که روشنفکران سیاسی ما بدان می بالیدند و می خروشیدند و بر خوشبختی های میهن خود چشم فرو بسته بودند . فرقه دموکرات و حزب توده فرو ریختند ، چون پوشالی بودند ... اما توطئه بهشت موعود ادامه داشت . بهشتی که این بار برای دست یابی به آن ، انتر ناسیونالیست های دینی و راستی ، دست در گردن بازماندگان کمونیستی و سوسیالیستی نهادند ودر یک ائتلاف نا موزون ، بر نظام سیاسی و اجتماعی کشور خود تاختند و آن را فرو پاشیدند و بر ویرانه های آن رجز خواندند . به همه جوانان کشور و روشنفکران سیاسی توصیه میکنم ، سرنوشت زندگی این بریدگان از آغوش ایران را بخوانند تا ببینند دشمن چگونه در کمین نشسته است . و نکته آخر این که به قول دکتر عنایت الله رضا این روشنفکران آن قدر الاغ بودند که گمان میکردند بهشت در انتظار انهاست . به جای ساختن بهشت در سرزمین خودشان ، به سراغ بهشتی رفتند که به آنها وعده داده شده بود . این حدیث مکرر تاریخ است . اما دریغ و درد از عبرت.