من با آن که در خانواده ای ترک زبان به دنیا آمده ام عاشقِ بی قرار زبان پارسی هستم.
از این حیث شباهت زیادی به مرحوم سلطان محمود غزنوی دارم. آن مرحوم هم با آن که عاشق زبان فارسی بود و دربار با شکوهش را پر کرده بود از شاعران فارسی گو.
پیش خودتان بماند و جایی درز نکند که ترک زبانهای آسیای میانه، دور و نزدیک، بلاهای بزرگی برای ایران و همسایگان ایران بود اند. آن ها با قوم و خویش های تاتار و مغولشان جز قتل و غارت سوغات دیگری برای مردم سرزمین ما نداشته اند. ولی انصافاً، فهمیده یا نفهمیده، از عهده ی انجام یک خدمت عظیم فرهنگی هم برآمده اند: کمک به رواج زبان فارسی. من به همین دلیل همه ی گناهان این قوم و قبیله را می بخشم و از شما هم می خواهم که آن ها را ببخشید. هر چه برده اند و خورده اند حلالشان باد! این جماعت جنگجو، زبان صیقلنیافته ی خودشان را بر مردم ما تحمیل نکردند. فرهنگستان زبان ترکی به وجود نیاوردند، فرمان استعمال لغات پر طمطراق خودشان را صادر نفرمودند و با همه ی بت شکنی ها و تعصبات دینی به اشارات خلفای بغداد برای ترویج زبان عربی ارج ننهادند و اجازه دادند زبان فارسی بر سر جای خود بماند و رونق یابد.
زبان فارسی ماند و رونق یافت و در بحرانیترین زمانها در یکی از چهارراه های طوفان زا و پر عبور و مرور جهان پا بر جا ایستاد و وحدت، قومیت و استقلال فرهنگی - معنوی ما را محکم و استوار نگاه داشت. مصر کهن سال تسلیم زبان بیگانه شد؛ مشرق مدیترانه و شمال آفریقا راهی جز این نیافت؛ آسیای صغیر اسیر ترکی عثمانی گشت؛ لیکن زبان فارسی دوام آورد و پرچم ایران به دست از قلههای فتح و ظفر فرود نیامد.
مثل این که امروز روز عفو و بخشایش است. حالا که به شکرانه ی رونق و رواج زبان فارسی، سلاطین و اُمرای ترک زبان را بخشیدیم حق این است که شاعران مداح دربار ایشان را هم ببخشیم. وظیفه ی دشواری به عهده گرفته ام. دفاع از ستم کاران و دفاع از کسانی که ستم کاران را ستوده اند. هیچ وکیل مدافع عاقلی حاضر به قبول چنین وکالت مشکلی نمی شود، آن هم بی مزد و مواجب! اگر این شاعران درباری تن به این همه مذلّت و اغراق نمی دادند و مثل حضرت فردوسی به سراغ حماسه ی غرور آفرین ملی ما می رفتند و در همه جا ایرانی ها را غالب و تورانی ها را مغلوب نمی ساختند و یا مانند جناب سعدی ملوک و سلاطین را با اندرزهای تلخ و تند نمی آزردند، قُرب و منزلت چندانی نمی یافتند و در آن اعصارِ نخستین که زبان فارسی هنوز رواج و قوّت نگرفته بود از ترویج و تقویت آن باز می ماندند. شکی نیست که ما فارسی گویان و فارسی دوستان مدیون این دو گروه هستیم و باید از همه ی معاصی کبیرشان چشم بپوشیم.
ولی عامل سوم را هم فراموش نکنیم. قدرت طبیعی خود زبان! زبان فارسی زبانی است جادوگر و افسون کار؛ زبانی است به نرمی حریر و سختی فولاد. ای کاش من قسمتی از عمر تلفکرده ی خود را به شاگردی علمای زبان شناسی و ادبای وزن و قافیه گذرانده بودم. اگر چنین کرده بودم امروز با جرأت بیشتری سخن می گفتم. من گمان می کنم که قسمت مهمی از راز بقای زبان فارسی در ذات و طبیعت خود این زبان نهفته است. کلماتش کوتاه و نرم و شیرین است. این کلمات دعوایی با هم ندارند. به یکدیگر اُنس و اُلفت می ورزند. به راحتی در آغوش هم قرار می گیرند؛ می غلطند، می لغزند، با هم بازی می کنند و از بازی ها، نرمش ها و لغزش های خود آهنگی مطبوع به وجود می آورند و تکلّم را به ترنّم نزدیک می سازند.
من برای آن که از قافله ها عقب نمانم با چند زبان خارجی آشنا شده ام. زبان مذهبی و مادری را نیز از یاد نمی برم. من در هیچ یک از این زبان ها سازش و آمیزش کلمات و عبارات را با موسیقی به اندازه ی زبان فارسی ندیده و نیافته ام. گفتم که عاشق زبان فارسی هستم و بر عاشق ها، اگر هم مبالغه ای کنند، نمی توان خرده گرفت. کلام زیبا و موسیقی دل انگیز، به خصوص اگر با اندیشه ای لطیف همراه باشد، اعجاز می کند و چه معجزه ای بالاتر از معجزه ی پیر سمرقند، آن گاه که با سرودن سرودی و نواختن چنگ و رُودی آب جیحون را فرو نشاند و از ریگ درشت آموی، پرند و پرنیان بافت و امیر سامانی را بی موزه و دستار به سوی بخارا به راه انداخت. من برای رفع خستگی شما و اثبات ادعای خودم دو قطعه شعر از دو شاعر دربار غزنوی می آورم.
نخست از گوینده ی سیستان کمک می گیرم، گوینده ای که به لطافت نور مهتاب و نسیم بهار سخن می گوید:
دلم مهربان گشت با مهربانی *** کشی، دل کشی، خوش لبی، خوش زبانی
نگاری چو در چشم، خرّم بهاری *** نگاری چو در گوش، خوش داستانی
چو با من سخن گوید و خوش بخندد *** تو گویی بخندد همی گلستانی
زمانی از او صبر کردن نیارم *** نمانم گر او را نبینم زمانی
سپس دست به دامن استاد طبیعت نگار دامغان می شوم. استاد طبیعت نگار آهنگ آشنایی که بار هنرهای ممنوعه ی نقاشی و موسیقی را نیز بر دوش می کشد:
خیزید و خزارید که هنگام خزان است *** باد خنک از جانب خوارزم وزان است
این برگ رزان است که در برگ رزان است *** گویی به مَثَل پیرهن رنگ رزان است
دهقان به تعجب سر انگشت گزان است *** کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گل زار
به هر حال من عشقی افسانه ای به زبان فارسی داشتم و این زبانِ فاخر و فصیح را مایه ی فخر و استقلال معنوی و فرهنگی کشور می پنداشتم. من در طول خدمتم، خدمتی که نزدیک به سی سال از عمرم را در بر گرفت، هیچ گاه از پای ننشستم و از ترویج شعر و نثر فارسی باز نایستادم. چادرهای سفیدم بسیاری از ساکنان چادرهای سیاه را غرق سواد کرد.
مادری نماند که شعر معروف ایرج را از زبان فرزندش نشنود:
گویند مرا چو زاد مادر *** پستان به دهن گرفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم *** الفاظ نهاد و گفتن آموخت
در دبستان های عشایری اهمیت و حرمت درس فارسی بیش از همه ی درسها بود. شعر فارسی تاجِ سر درس ها بود. من شعر نمی گفتم. کارم شعرم بود. برای دیدار مدارس عشایری پیوسته در سفر بودم. به مدارس کوچک عشایری احترام می گذاشتم. این ها معبدهای مقدس من بودند. احترامشان کم تر از سالن های پرآوازه ی شهرها نبود. هنگام دیدار این معبدها بهترین لباس هایم را می پوشیدم. پیراهنم را هر صبح عوض می کردم و به پاکیزگی سر و صورتم می پرداختم. من به این مقدمات اکتفا نمی کردم. در اندیشه ی تلطیف و تطهیر روحم نیز بودم و تا شعری از اشعار بوستان سعدی را نمی خواندم پای به مدرسه نمی نهادم. از سعدی و بوستانش بیش از دیگران مدد می گرفتم. گفته های این بزرگوار با اوضاع و احوال بچه های عشایر سازگارتر و مناسب تر بود. گفته هایی از قبیل:
مرا باشد از دردِ طفلان خبر *** که در طفلی از سر برفتم پدر
من آنگه سرِ تاجور داشتم *** که سر در کنارِ پدر داشتم
در جایی نوشته ام. باز هم می نویسم. دانش سرای عشایر در شهر شاعرپرور شیراز برپا بود. این دانش سرا در آغاز کار کم تر از صد نفر و در اواخر عمرش سالیانه بیش از هزار پسر و دختر عشایری را برای آموزگاری می پرورد. در یکی از سالن های وسیع دانش سرا سه تابلو نقاشی را در کنار هم آویخته بودند. اسامی تابلوها سر هر یک نوشته شده بود: زبان فارسی، اقوام ایرانی، ملت ایرانی. تابلو اول نشاندهنده ی زبان فارسی بود. رشته ای بود سفید و زیبا و بلند که در زمینه ای سیاه به شکل نقشه ی ایران می درخشید. تابلو دوم نمایانگر اقوام گوناگون ایرانی بود. این اقوام و قبایل به صورت دانه های درهم ریخته در فاصله ی بین خلیج فارس و دریای مازندران و از هیرمند تا ارس پراکنده بودند. بر هر دانه ای نام شهری و دیاری و قوم و قبیله ای منقوش بود. در تابلو سوم که ملت ایران نام داشت همه ی این دانه های پراکنده و متفرق دور یکدیگر جمع شده بودند. سخنگوی دانش سرا در هر فرصتی که می یافت کنار این تابلو می ایستاد و خطاب به شاگردان با صدای گرم و رسا می گفت: اگر این رشته ی سفید و زیبا و بلند نبود پیوند دیلم و بلوچ و دشستان و طبرستان ممکن نبود. این رشتهی زیبا و استوار را همچنان زیبا و استوار نگاه داریم. این رشته را که جان تنیده و از دل بافته است نگاه داریم.
با کاروان حله برفتم ز سیستان *** با حلهی تنیده ز دل بافته ز جان
با حلهی بریشم ترکیب او سخن *** با حلهی نگارگر نقش او زبان
دانش شرای ایل، مانند خود ایل، قدرت حرکت داشت. هر سال دو سه بار با همه ی شاگردانش به یکی از ایلات می رفت. چادرهای اقامتگاه را در دل صحرایی، در دامن کوهی و یا کنار جنگلی، می افراشت. اردوی آموزشی بزرگی تشکیل می یافت. دانش آموزان و آموزگاران منطقه نیز دعوت می شدند و در مدتی که هیچگاه کمتر از ده روز نبود به جمع شاگردان دانش سرا می پیوستند. این اُردوهای آموزشی اردوهای صلح و صفا بودند. در این اردوها جایی برای خودنماییها و زورآزماییهای قدیم عشایر وجود نداشت. قلم بر شمشیر پیشی گرفته بود. در این اردوها تفنگ و فشنگ در آستانه ی محترم کتاب سر بر زمین می سود. در این اردوها پیشرفت فارسی بچه ها و مدرسه ها جایگاه والای خود را داشت. فارسی خوانی، فارسی نویسی و فارسی گویی را به نمایش می گذاشتند. در این مجامع کوهستانی و فرهنگی هر کودکی صفحه ی سفیدی از مقوا یا کاغذ به گردن می آویخت یا بر سینه نصب می کرد و بر آن با خط خوش اسامی بزرگان و شاعران و عناوین اشعاری را که حفظ کرده بود می نوشت و می خواند. در این اردوها نیز سخنگوی جمعیت فرصتی می یافت، بر کنار نقشه های ایران و آسیا می ایستاد و درباره ی مرزهای کنونی ایران و مرزهای ادبی ایران سخن می گفت: «شما امروز، در این نقشه های جغرافیایی، ایران را به شکل کشوری کوچک می بینید، کشوری که با چند خط مرزی محدود و محصور شده است. این خطوط مرزی با نوک سر نیزه ی دشمنان ترسیم شده است. حکومت های جبار شمال و جنوب این خطوط را پدید آورده اند. مرزهای ایران فراتر از این هاست. خیلی فراتر از این هاست. زبان فارسی، شعر فارسی و ادبیات فارسی مرزهای واقعی ایران را مشخص کرده است. جوی مولیان و شط جیحون یکی از مرزهای خاوری ماست.
بوی جوی مولیان آید همی *** یادِ یارِ مهربان آید همی
آبِ جیحون با همه پهناوری *** خنگِ ما را تا میان آید همی
مرزهای ایران را قصیده سرای شکی و شروان و ماورای قفقاز هنگامی که از ویرانه های مدائن دیدن می کرد مشخص کرده است:
هان ای دلِ عبرت بین از دیده نظر کن هان *** ایوان مدائن را آئینۀ عبرت دان
یک ره ز ره دجله منزل به مدائن کن *** وز دیده، دوم دجله بر خاک مدائن ران
چرا دور برویم و از گوینده ی معاصرمان، سیاوش کسرایی، کمک نگیریم؟ گوینده ای که یکی از اسطوره های کهن ما را با شعر آرش کمانگیرش زنده کرده است:
آری آری جان خود در تیر کرد آرش
کار صدها، صد هزاران تیغهی شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که میراندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند.
آری، کشور ما کشوری پهناورتر است. وطن ما وطن بزرگ تری است. ما باید همه ی فارسی زبانان را هموطن خود بدانیم. چگونه ممکن است که مردم هرات و غزنه و سمرقند و خُجند و فرغانه و بدخشان را بیگانه بدانیم و بخوانیم. این شهرها و ولایات برای ما همان قدر گرامی و عزیزند که شیراز و اصفهان و تبریز و تهران. آموزش عشایر با همت گروهی جوان مشتاق و غیرتمند، در زوایای دور افتاده ی کشور سرگرم خدمت به زبان فارسی بود و این زبان شایسته ی خدمت بود، زبانی بود که در کشوری مغلوب و مفتوح، ملتی غالب و فاتح آفریده بود. شعر فارسی راه دشوار و پر پیچ و خمی را در طول بیش از هزار سال پیمود و به دوران معاصر رسید. در این دوران با طلوعِ نثرِ زلال و دلاویز یار و مددکار تازه ای یافت.
------------
پی نوشت:
زنده یاد استاد محمد بهمن بیگی نویسنده ایرانی و بنیانگذار آموزش عشایر در ایران بوده است.