اعراب مسلمان در طی دو سده، در دوران خلفای راشدین، اموی و عباسی، پس از لشکرکشیهای پی در پی و جنگهای خونین، ایران، روم شرقی (بیزانس)، مصر، سرزمینهای واقع در شمال افریقا و نیز اندلس (اسپانیا و پرتغال) را فتح کردند و به مدتی دراز، ادارهی این سرزمینهای وسیع را از هر جهت به دست گرفتند و امپراتوری اسلام را بنیاد نهادند.
به سبب ادامهی تسلط اعراب مسلمان، ساکنان هر یک از این سرزمینها دین پدران خود را رها ساختند و به اسلام گرویدند و در بیشتر این سرزمینها زبان عربی، یعنی زبان قرآن و احادیث، جانشین زبان قومی ایشان گردید. این اقوام مغلوب با پذیرفتن اسلام و به کار بردن زبان عربی رفته رفته فرهنگ و آیینهای قومی پیش از دوران مسلمانی خود را به دست فراموشی سپردند و کار آنان بدان جا رسید که پس از چندین نسل، همگی همچون قوم فاتح، هم مسلمان بودند و هم عرب زبان. اکثر این نومسلمانان با انجام مراسم و آیینهای مشترک اسلامی مانند عید فطر، عید قربان و مانند آنها، پس از گذشت چند سده، دیگر چیزی از گذشتهی خود نمیدانستند، گویی که تاریخ آنان با ظهور اسلام و فتح سرزمینشان به دست اعراب آغاز گردیده است.
اگرچه پس از گذشت شش سده و نیم و سقوط خلافت عباسی به دست هولاکو در سال ۶۵۶ ه.ق، دیگر از امپراتوری اسلام اثری بر جای نماند و پس از آن هر یک از این اقوام برای ادارهی سرزمین خود راهی در پیش گرفت، لیکن دین اسلام و زبان عربی وجه مشترک بیشتر آنان به شمار میآمد و این وضع تا به امروز نیز همچنان ادامه دارد.
از میان سرزمینهایی که از آنها نام برده شد، ایران ساسانی نخستین کشوری بود که به سبب آبادانی و همسایگی، توجه اعراب را به خود جلب نمود و در دوران خلافت ابوبکر و عمر هدف حملات پی در پی سپاهیان اسلام قرار گرفت و در طی مدتی نزدیک به دو سده سرانجام سراسر ایران، از ماوراالنهر و خراسان و سیستان تا کرمان و فارس و خوزستان و آذربایجان و … به تصرف مهاجمان تازی در آمد و ایرانشهر ساسانی بیش از دو سده در اشغال نظامی آنان باقی ماند.
پس ایرانیان نیز مانند دیگر اقوام مغلوب به مرور زمان مسلمان شدند که یکی داستان است پر آب چشم ولی اینان بر خلاف دیگر اقوام مغلوب، زبان و فرهنگ و آیینهای پیش از اسلام خود را تا حد قابل توجهی همچنان حفظ کردند. سپس با تشکیل نخستین حکومتهای مستقل ایرانی در شرق ایران، زبان فارسی نیز به عنوان زبان رسمی دربار و زبان ادب و علم در برابر زبان عربی قد علم کرد و نخست در ماوراالنهر و خراسان و در سدههای بعد در سراسر ایران، آثار متعدد منظوم و منثوری به این زبان به وجود آمد. ایرانیان همچنین با وجود منع جدی اسلام برای اجرای آیینهای غیر اسلامی، آیینهایی چون نوروز، مهرگان، سده و … را از این دوره به بعد آشکارا بر پا ساختند. عدهای از ایشان نیز زبان عربی را آموختند و آثار ارجمندی دربارهی علوم دینی و دانشهای پزشکی، ریاضی، تاریخ و جغرافیا و … به این زبان به وجود آوردند که تا آن زمان در زبان عربی سابقه نداشته است. تنی چند از ایرانیان نیز به ترجمهی تعداد قابل توجهی از کتابهای پهلوی به زبان عربی پرداختند.
اکنون باید دید که چگونه زبان فارسی در مدتی بیش از دو قرن، با آن که اثری کتبی از آن بر جای نمانده است، توانست به حیات خود ادامه دهد و سپس حتا به عنوان زبان رسمی دربار و زبان شعر و ادب و علم، و زبان دوم دنیای اسلام شناخته شود و در سدههای بعد نیز در سرزمینهای غیر ایرانی راه پیدا کند.
نخست باید پذیرفت که زنده ماندن زبان فارسی و آیینهای ایرانی در دو سدهی نخست هجری، بیهیچ گونه تردیدی مدیون دلبستگی ایرانیان به زبان مادریشان بوده است که در این مدت دراز به این زبان با یکدیگر گفتوگو کردهاند، برای کودکان خود لالایی خواندهاند، برای آنان قصههایی را که از مادران خود شنیده بودند باز گفتهاند، در شادی و غم خود و دیگران شعر سرودهاند و دور از چشم محتسبان و در پشت درهای بسته به مانند پدران و مادران خود، مراسم نوروز و سده و مهرگان و … را نیز بر پا داشتهاند و بدینسان این سنتها را از نسلی به نسل بعد سپردند تا سرانجام در شرق ایران زمان استقلال به دست یعقوب لیث صفاری ( ۲۶۵- ۲۵۴) فرا رسید.
از زمان سقوط ساسانیان تا این تاریخ، ایران به مدتی بیش از دو سده در اشغال نظامی تازیان بود و حاکمان سراسر ایران عربهایی بودند که از سوی خلفا تعیین میگردیدند و این در تاریخ جهان یکی از طولانیترین دورههای اشغال سرزمینی به توسط قوای بیگانه است.
البته پیش از یعقوب، طاهر ذوالیمینین بنیادگذار سلسلهی طاهریان که ایرانی بود از سوی مامون به حکومت منطقهی شرق بغداد منصوب شده بود و دربارهی او نوشتهاند که چند روزی پس از آنکه به مقر حکومت خود رسید، نام خلیفه را از خطبه حذف کرد و روز بعد جسدش را یافتند. برخی در درستی و نادرستی این روایت تردید کردهاند، ولی اگر هم کشته نمیشد و به مرگ طبیعی میمرد، باز او و جانشینانش در احیای زبان فارسی و آیینهای ایرانی نقشی نداشتهاند، زیرا هم برگزیده و مامور خلیفهی عباسی و هم عربمآب و بیعلاقه به زبان فارسی و سنتهای ایرانی بودند؛ اما کار یعقوب از گونهای دیگر بود. او خود به قدرت رسید و برگزیدهی خلیفهی عباسی نبود. هدف او نیز تنها این نبود که با استقلال در ایران حکومت کند، بلکه در صدد بود که دستگاه خلافت عباسیان را برچیند و به همین قصد به سوی بغداد لشکرکشی کرد و پیشنهاد صلح خلیفه را نیز نپذیرفت. ولی مرگ نا به هنگام به وی فرصت نداد که طرح خود را عملی سازد. یعقوب با چنین روحیهای وقتی شاعران برای نخستین بار به رسم معمول در دربار بغداد پیروزیاش را بر دشمنان به زبان عربی تهنیت گفتند، به صراحت به آنان گفت: «چیزی را که من اندرنیابم چرا باید گفت؟» پس شاعران وی را به فارسی مدیحه گفتند، در اشعاری که از نظر شعری سست بود و این خود نشانهی آغازین بودن شعر درباری به فارسی است.
مرحلهی بعدی نیز که از جهتی دنبالهی این مرحله به شمار میآید، تشکیل حکومت سامانیان است در ماوراالنهر و خراسان بزرگ در سالهای ٣۸۹ – ۲۶١ است. آنان نیز ایرانی بودند و همان زبان فارسی که یعقوب بر آن تاکید کرده بود زبان رسمی دربارشان بود. شاعران آنان را به همین زبان مدح میگفتند و دانشمندان در حمایت آنان به همین زبان به تالیف کتاب یا ترجمهی آثاری از زبان عربی به فارسی پرداختند.
امیران سامانی که دوستدار علم و ادب بودند و به زبان عربی نیز تسلط نداشتند به ترجمهی کتابهایی که ایرانیان به زبان عربی نوشته بودند فرمان دادند (مانند «تاریخ الرسل و الملوک» و «تفسیر کبیر طبری») و یکی از آنان در این راه تا آن حد پیش رفت که برای ترجمهی تفسیر قرآن به زبان فارسی، از فقیهان ماوراالنهر فتوا کرد و آنان در پاسخ گفتند که ترجمهی تفسیر قرآن به زبان فارسی برای کسانی که عربی نمیدانند مجاز است و با این فتوا در آن سد استواری که به ویژه در علوم مربوط به دین اسلام در برابر زبان فارسی کشیده شده بود، رخنهای بزرگ حاصل آمد. شاهنامههای منظوم و منثور نیز همگی تا پایان همین دوره نوشته شدند.
امروز اگر از رودکی سمرقندی (مرگ در سال ٣۲۹) به عنوان پدر شعر فارسی یاد میکنیم و از نام و آثار دهها شاعر و نویسنده در سدههای سوم و چهارم هجری آگاهیم، همگی مرهون تاسیس این دو سلسلهی ایرانی در مشرق ایران است که زبان فارسی را عملا زبان رسمی اعلام کردند و مشوق پارسیسرایان و پارسینویسان شدند؛ نه چون طاهریان یا آل بویه (۴۴۸ – ٣۲۲) که به زبان عربی عنایت خاص داشتند؛ چون آنکه دو تن از وزیران معروف آل بویه، یعنی ابن عمید و صاحب بن عباد، خود از استادان ادب عربی بودند به گفتهی ثعالبی در مجلس صاحب بن عباد دست کم۲٣ شاعر عربزبان از جمله ستایشگران وی بودند.
مرداویج بنیادگذار آل زیار نیز، که خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود، به زنده کردن آیینهای ایرانی و رسوم و دربار ساسانی اهتمام تمام داشت. وی که از خلفای عباسی بیزار بود خود را شاهنشاه خواند و به شیوهی ساسانیان بر تختی زرین نشست و تاجی چون خسرو انوشیروان بر سر نهاد. وی در سال ٣۲٣ (برای نخستین بار پس از سقوط ساسانیان) فرمان داد به مناسبت سده، جشن باشکوهی در اصفهان بر پا کنند؛ ولی چهار روز بعد در همان شهر به دست غلامی ترک کشته شد. افراد خاندان آل زیار نامهای ایرانی داشتند و یکی از آنان کیکاووس بن اسکندر مولف کتاب معروف قابوسنامه به فارسی است.
با تشکیل دربارهای ایرانی به آن استعدادهای موجود در میان ایرانیان فرصت ظهور و بروز داده شد که به یقین در سدههای اول و دوم هجری نیز وجود داشته ولی شکوفا نگردیده بود. دو سده اشغال نظامی ایران همراه با تغییر دین و رواج زبان عربی موجب گردیده بود که پیوند ایرانیان با دوران پیش از یورش عرب کم و بیش گسسته شود و ایشان تاریخ و گذشتهی خود را از یاد ببرند؛ زیرا در تمام این مدت دراز جز فرمانروایان عرب و فتوحات اسلامی نه کسی را میشناختند و نه چیزی شنیده بودند.
درست در چنین دورهی حساسی بود که فردوسی با آن ذوق و استعداد کمنظیر خود پا به عرصهی وجود نهاد و به زبانی ساده و دلنشین و با هنرمندی کامل، تاریخ گذشتهی قوم ایرانی را به نظم کشید و گذشتههای دور و پرافتخار پدرانشان را به آنان یادآوری کرد. وی در سر به زنگاه تاریخ با به نظم درآوردن شاهنامه به انجام کاری کمر بست که بدون آن شاید کوششهای دو حکومت ایرانی که از آنها یاد کردیم به نتیجهای که بایست نمیرسید./=Ml|5/>
در اهمیت شاهنامهی فردوسی همین بس که همهی ایرانیان تا حدود صد و پنجاه سال پیش، آن را تاریخ واقعی ایران میدانستند و کسانی چون کیومرث و فریدون و کیکاووس و کیخسرو و … را دقیقا مانند پادشاهان ساسانی شاهان حقیقی ایرانزمین میپنداشتند. زندهیاد مجتبی مینوی در بیان اهمیت این اثر چون این مینویسد:
«بعد از آمدن اسلام، ادبیات ما فراموش شد و همین که دوباره به شعر گفتن و نوشتن نثر پرداختیم، بیشتر کار نویسندگان و شاعران ما در زمینهی ادبیات عربی بود. ادبیات فارسی در دورهی پس از اسلام ابتدا فرزند ادبیات عربی بود و داستانهای ما همان داستانهای یهود و مسیحیت بود که از راه دین اسلام و تفاسیر و قصص دینی به ایران رسیده بود. زرتشت را بر ابراهیم تطبیق کردیم و جمشید را بر سلیمان. ملک سلیمان و تخت سلیمان و قبر مادر سلیمان و مانند اینها، جای نامهای ایرانی را گرفت و اگر زبان فارسی توانایی آن را نداشت که با آن بتوانند مطالب مختلف و متنوع را به صراحت و روشنی تمام بیان کنند، این زبان هرگز در شعر و کتابت جای باز نمیکرد و زبان عربی که زبان دینی بود، زبان دنیایی نیز میماند و ما تا امروز مثل اهل عراق و سوریه و لبنان و مصر و تونس و الجزایر و مراکش، عربزبان میماندیم و در موضوعات عربی جز لیلی و مجنون، یوسف و زلیخا و داستانهای انجیل و تورات چیزی نمیدانستیم و همان گونه که بسیاری از ملل اروپایی پس از عیسوی شدن، همهی قصص و داستانهای قبل از مسیحیت خویش را از دست دادند و داستانهای ملیشان همان قصههای عهد عتیق شد، ما نیز چیزی از خسرو و شیرین، رستم و سهراب، فرنگیس و سیاووش، رستم و اسفندیار، توس و گیو و گودرز و شاپور و اردشیر و بهرام چوبین نمیشناختیم، مگر آنچه که از کتب عربی به ما میرسید. شاهنامه این خدمت را به ایرانیان کرده است که پهلوانان قدیم ایرانی را احیاء کرده و ادبیات ماقبل اسلامی ایران را از نو متداول ساخته است».
بدین ترتیب شاهنامهی فردوسی در آن دوره مانند پلی بود میان ایران مغلوب و اسیر دست اعراب مسلمان و ایرانشهر ساسانی، یعنی ایران مقتدری که یکی از دو قدرت بزرگ زمان خود بود. با شاهنامه بود که ایرانیان شکستخورده، پس از چندین نسل دریافتند که صاحب تاریخی هستند کاملا جدا از اعراب. تاریخی که با صدر اسلام و حملهی اعراب به ایران آغاز نمیگردد و شاهان و پهلوانان ایرانی را با اعراب نسبتی نیست. آنان دریافتند که حتا نخستین انسان در روایات ایرانی «کیومرث» است نه «آدم» در اساطیر یهودی و مسیحی و اسلامی، و این کیومرت نیز شاه است نه چون آدم، پیامبر.
هنوز زخم حملهی اعراب بر پیکر ایران بود و در اوضاع و احوالی که همهی شرایط برای رونق زبان فارسی و فرهنگ ایران فراهم آمده بود، ناگهان بلای دیگری، این بار از شمال شرق بر ایران نازل شد و به مدت پنج سدهی دیگر طومار استقلال سیاسی ایران را در هم نوردید. این بلا چیزی نبود جز ورود ترکان و ترکمانان به ایرانزمین.
این ترکان در دورهی سامانیان نخست به صورت غلامان و کنیزان به دربار و خاندانهای معتبر راه یافتند و سپس برخی از ایشان به سبب قابلیتهایی که داشتند در سپاه سامانیان به مقامهای بالا رسیدند و چون در حکومت سامانیان ضعف راهیافت، اینان آهسته آهسته به دخالت در امور کشور پرداخته و در گوشه و کنار، ادارهی کشور را به دست گرفتند.
الپتکین غلام ترکی که به توسط احمد بن اسماعیل سامانی خریده شده بود و در دستگاه سامانیان به مقام حاجبسالاری (سرکردهی دربانان آ.ا.) رسیده بود، پس از کشتن سپهسالار اردوی سامانی در بخارا به مقام سپهسالاری و حکومت خراسان ارتقا یافت و در سال ٣۵١ امیر محلیِ غزنه را شکست داد و غزنه را مرکز حکومت خود قرار داد. البتکین در عهد عبدالملک اول، سبکتکین را که چون خود او غلامی ترک بود، در نیشابور از تاجران برده خرید و سپس دختر خود را به زنی به وی داد. از ایشان فرزندی به وجود آمد که همان محمود غزنوی، موسس سلسلهی غزنویان است.
از زمان برچیده شدن حکومت سامانیان به دست ترکان تا آغاز حکومت صفویه در سال ۹۰۷ هجری قمری، بیش از پنج سدهی دیگر تمامی ایران میدان تاخت و تاز و ترکتازی ترکان و ترکمانان و سپس مغولان و تاتاران شد.
ترکان و ترکمانان اقوامی صحرا گرد و در پی چراگاه بودند و عدهی قابل توجهی از آنان در آغاز سدهی پنجم هجری در آذربایجان اقامت گزیدند و بقیه به آسیای صغیر (ترکیهی امروز) و قفقاز رفتند. کوچ کردن این مهمانان ناخوانده چند بار دیگر از جمله در آذربایجان تکرار شد و رواج زبان ترکی در این مناطق یادگار همین مهاجرتهای پیاپی و اقامت ترکان و ترکمانان در این سرزمینهاست.
همان گونه که گفته شد، غزنویان سامانیان را بر انداختند، سپس سلسلهی غزنوی به دست ترکمانان سلجوقی از پای در آمد و سلجوقیان و اتابکان دورهای دراز در سراسر ایران حکومت کردند. پس از آنان نوبت به ترکان غُز و سپس به خوارزمشاهیان رسید. خوارزمشاهیان نیز با حملات چنگیز از پای در آمدند و هولاکو فتوحات چنگیز را دنبال نمود و افزون بر آن بساط خلافت عباسیان را هم برچید و جانشینانش به نام ایلخانان مدتی دراز در ایران به فرمانروایی پرداختند. سپس تیمور گورکانی حملات خود را به ایران آغاز کرد و چندین بار از لانه و کاشانهی خود، سمرقند، به نواحی مختلف ایران و هند و آسیای صغیر حمله برد و از سرِ کشتگان منارهها ساخت. در اواخر عهد تیموریان دو سلسلهی آق قویونلو و قره قویونلو نیز که از ترکمانان بودند قدرت را در نواحی مختلف ایران در دست داشتند تا آنکه سرانجام نوبت به شاه اسماعیل صفوی رسید که از نوادگان شیخ صفیالدین اردبیلی بود.
شاه اسماعیل صفوی به شرحی که جای آن در این مختصر نیست، پس از ۹ سده که از سقوط ساسانیان میگذشت و در این مدت دراز هر قسمت از ایران در دست حکمرانی قرار داشت، توانست وحدت ایران ساسانی را با رسمیت بخشیدن به مذهب شیعه در سراسر ایران تامین کند.
از شاه اسماعیل اول اشعاری به فارسی و ترکی نیز موجود است. وی با وجود تکیه بر تشیع، از جهات گوناگون به ایران میاندیشید و حتا برای چهار تن از پسران خود نامهای شاهنامهای مانند تهماسب، سام، بهرام و رستم برگزید، نه نامهای امامان شیعه را. وی با شیبانیان و آل عثمان که هر دو از ترکمانان بودند و به ایران چشم طمع دوخته بودند جنگها کرد و نیز به فرمان او نسخهای شاهانه از شاهنامهی فردوسی به توسط گروهی از نقاشان و خطاطان و طلاکاران تهیه گردید؛ شاهنامهای که هنرشناسان تراز اول امروز جهان از آن با عنوان «گالری هنر» یاد کردهاند. (١۰)
ورود ترکان و ترکمانان به ایران از اواخر دورهی سامانیان تا حکومت صفویان نیز مانند حملات اعراب مسلمان داستانی است پر آب چشم و کشتار مردم بیگناه ایران و ویران ساختن شهرها و آبادیها و کور کردن قناتها و بر کندن درختها و … از جمله آثار آن بود و پدید آمدن کلماتی چون «ترکتازی» و «ترکتازی کردن» به معنی حمله و هجوم بر سبیل یغما و غارت، «ترکی» به معنی ظلم بیحساب و «ترکی کردن» به معنی ظلم کردن و «ترکی رفتن» به معنی ظلم و دشمنی و غیره که اشارهای است به بیدادگری بسیار آنان و واکنش ایرانیان به این مهاجمان بیابانگرد، و اشعاری که در دیوانهای شاعران سدهی پنجم به بعد دربارهی بیرسمیها و ظلم و اجحاف ترکان و ترکمانان موجود است، همه و همه حکایت از عمق این فاجعه میکند. (١١)
این مهاجمان دارای فرهنگ و زبان غنی نبودند. هر کدام از آنان از زبان خود که یکی از شاخههای زبان ترکی است برای گفتوگوهای روزانه استفاده میکرد. آنان اگر چه دارای ادبیاتی شفاهی نیز بودند و قصهها و افسانههایی نیز داشتند، برای کودکانشان به زبان خود لالایی میخواندند، برای معشوقگان خود نیز ترانههایی میساختند و در فراق آنان اشعاری سوزناک میسرودند و … ولی در این امر تردیدی وجود ندارد که آنان دارای زبانی نبودند که با رسمیت بخشیدن به آن بتوانند دستگاه اداری سرزمینهای وسیع تحت تصرف خود را اداره کنند. هیچ مورخی از وجود منشیان و نویسندگان ترک و ترکمان در میان آنان خبری نداده است و آنان به ناچار ادارهی هر سرزمینی را که تصرف میکردند به دست ایرانیان میسپردند و تقریبا همهی مشاغل دیوانی از وزارت به پایین در دست ایرانیان بود و این فاتحان، بیهمکاری نزدیک فارسیزبانان قادر به انجام هیچ کاری به جز لشکرکشی نبودند و این واقعیت را نیز دستههایی از ترکان به خوبی دریافته بودند. محمود کاشغری در دیوان لغات الترک مینویسد: «چون اوغوزها (ترکمانان) بیش از دیگر اقوام ترک با ایرانیان در تماس بودند، سایر اقوام ترک دربارهی آنان میگفتند: «سر بیکلاه و ترک، بی تات (یعنی ایرانی فارسیزبان) نمیتواند باشد.» (١۲) بعید نیست که پاسخ تند خواجه نظامالملک به ملکشاه نیز با توجه به همین نکته بوده است، چه بنا به روایتی هنگامی که ملکشاه سلجوقی بر خواجه نظام الملکِ وزیر خشم گرفت و به وی پیغام داد که چرا حد خویش را در ادارهی مملکت نگاه نمیدارد:
«اگر میخواهی بفرمایم که «دوات از پیش تو بگیرند» [کنایه از اینکه از مقام وزارت معزولت کنم]، خواجه از این پیغام رنجید و گفت: با سلطان بگویید که تو نمیدانی که من در مُلک شریک توام و تو به این مرتبه به تدبیر من رسیدهای و بر یاد نداری … اقطار شرق و غرب را مسخر گردانیدم. دولت آن تاج بر این دوات بسته است. هرگاه این دوات برداری، آن تاج بردارند». (١٣)
پیشگویی خواجه نظامالملک درست از آب درآمد؛ زیرا با کشته شدن وی، تاجداری سلطان سلجوقی نیز دیری نپایید.
از سوی دیگر میدانیم که نسل اول و دوم این مهاجمان از غزنویان و سلجوقیان و … زبان فارسی نمیدانستند؛ چون آنکه در نامهای که سلطان سنجر (نشستن بر تخت در ۵١١ – درگذشت در ۵۵۲ ) به شرفالدین علی بن طراد زینی، وزیر خلیفهی المسترشد به بغداد فرستاده شده، آمده است که: «معلوم است که ما خواندن و نبشتن ندانیم». (١۴) بعضی از آنان حتا تا پس از سه چهار نسل هم فارسی نیاموخته بودند؛ چون آنکه طغرل سوم سلجوقی در سال ۵۷۷ در سال ششم سلطنتش (در حالی که از آغاز سلطنت سلجوقیان در ایران یکصد و پنجاه سال گذشته بود) تازه به هوس یاد گرفتن زبان و خط فارسی افتاد. (١۵) ولی آنان به مرور زبان فارسی را آموختند و گواه ما، از جمله اظهارنظر ابوالفضل بیهقی است دربارهی مسعود غزنوی که مینویسد: «و از پادشاهان این خاندان رضی الله عنه ندیدم که کسی چون آن خواندی و نبشتی که وی … ». بیهقی دو نامهی فارسی نیز از مسعود به قدرخان و ارسلان خان نقل کرده است. جالب توجه است که این سه تن ترک بودند؛ ولی به یکدیگر به زبان فارسی نامه مینوشتند. (١۶)
این مهاجمان که استقلال سیاسی ایران را به مدت پنج سده از بین بردند، خوشبختانه جز در امر سپاهیگری و لشکرکشی و دست تطاول به مال این و آن دراز کردن و قدرت مُلک را به دست گرفتن، چیزی در چنته نداشتند و به همین جهت زبان فارسی که در دوران یعقوب لیث صفاری و سامانیان زبان رسمی دربار و زبان شعر و ادب و علم شده بود، به حیات خود در دستگاه ترکان و اوغوزها همچنان ادامه داد و زبان فارسی که زبان ماوراالنهر و خراسان بود، در دوران آنان زبان رسمی دربار و زبان علم و ادب در سراسر ایران شد.
ادامهی حیات زبان فارسی در دوران حکومت مهاجمان ترک و ترکمان و … معلول بیفرهنگی آن اقوام از یکسو، و وجود زبان و فرهنگ غنی فارسی از سوی دیگر است. اگر آنان زبانی داشتند که با آن میتوانستند کارهای اداری خود را انجام دهند، بیشک کوششهای صفاریان و سامانیان و حتا فردوسی نیز به جایی نمیرسید و از زبان فارسی از سدهی پنجم هجری به بعد کمتر اثری بر جای میماند.
زبان فارسی نه تنها در دوران دراز تسلط ترکان و ترکمانان بر ایران به حیات خود ادامه داد، بلکه توانست سرزمینهای غیر ایرانی را نیز فتح کند. راهیافتن زبان و ادب فارسی در شبه قارهی هند و آسیای صغیر و بخشی از شبه جزیرهی بالکان نیز بیتردید نتیجهی لشکر کشیهای همین ترکان و ترکمانان به سرزمینهای غیر ایرانی است. آنان همان گونه که به نیروی سپاهیان خود بر سراسر ایران تسلط یافتند، به همان ترتیب سرزمینهای غیر ایرانی را نیز ضمیمهی قلمرو خود ساختند و در این مناطق نیز چارهای جز این نداشتند که به مانند ایران، هم کارگزاران ایرانی را به کار بگیرند و هم زبان فارسی را در دستگاه حکومت خود عملا به صورت زبان رسمید رآورند. به تاریخچهی این امر توجه بفرمایید.
.