آتش سوزی سینما رکس، خطی از تراژدی انقلاب

همه ما ماجرای تأسف بار آتش سوزی سینما رکس آبادان را می دانیم. ماجرایی که هنوز پس از 36 سال در برخی تقویم ها از آن به عنوان جنایت شاه و ساواک یاد می شود. اما آنچه در اینجا می آید خلاصه اعترافات حسین تکبعلی زاده عامل اول ارتکاب این جنایت در تاریخ 6 شهریورماه 1359 در دادگاه است که در در روزنامه اطلاعات شماره 16225 منتشر گردید. تکبعلی زاده از نسل مغز شستگانی است که آلت دست روشنفکران و مذهبیون جاه طلبی شدند که با ایرادات بنی اسرائیلی به ستیز با برنامه مدون تمدن بزرگ بر پایه ایران بزرگ، نظام شاهنشاهی، ناسیونالیسم، سکولاریسم و مدرنیسم پرداختند و به "هرچه" بیاید و آن را سرنگون کند رو کردند. اعترافات او شخصیت یک مجاهد مبارز انقلابی و نحوه برخورد مطبوعات، چهره های انقلابی و دادگاه ویژه آن زمان را با عامل چنین فاجعه ای نشان می دهد.

 

چند نکته در میان اعترافات او دارای اهمیت است:
نخست پشیمانی و تسلیم کردن خودش و همکاری مادرش در این زمینه. نکته ای که به ندرت در قشر انقلابی تحصیل کرده دانشگاهی و حوزوی که انواع و اقسام جنایات را در روزهای واقعه 57 رقم زدند به چشم می خورد و در بسیاری موارد چنانچه جرم و جنایت یکی از همین تحصیل کردگان دانشگاهی و حوزوی برملا شود در مقام توجیه و تفسیر بر می آیند. تحصیل کردگان دیروز و امروز که تحت نام هایی چون آزادی، دموکراسی، جمهوری، ناموس و مقدسات، ملت ایران را در شیب تند فلاکت قرار داده و همواره آدرس اشتباه به مردم ایران داده و می دهند.

 

دوم اینکه قشر کم سواد جامعه چگونه بازیچه دزدان با چراغ قرار می گیرند و دستشان را به خون هم وطنان خود آلوده می کنند. دزدان با چراغی که دروغ و دزدی هایشان بدون تماس مستقیم و فیزیکی با مردم و شیک و تمیز از نوع دزدی های میلیاردی است که از ابتدای روز واقعه آغاز شده و ادامه دارد.

 

سوم پتانسیلی بزرگی از پَستی و فرصت طلبی است که وسیله گسترش خرافات طی صدها سال بین لایه هایی از مردم رسوب کرده و همواره مورد استفاده جریان های ایران ستیز قرار گرفته و پادشاهی پهلوی نیز در فرصت کم و با وجود تلاش های بسیار برای آموزش و پرورش ایرانی و انسانی، موفق به رفع آن نشد. نیروی مخربی که در سرزمین های پیرامونی نیز مهم ترین خمیرمایه جریان های مدنیت ستیز و بحران ساز است.

 

چهارم نظام پادشاهی پهلوی که در برابر این جنایت و دیگر جنایات خط مشی پیگیری قانوی را دنبال نمود و بودجه سازندگی مملکت و رفاه ملت را خرج تبلیغات و دفاع از خود نکرد.

 

و پنجم برخی از کسانی هستند که بنا بر حکم دادگاه به اعدام محکوم شدند. کسانی که هیچ ربطی به این فاجعه نداشتند و شاید دادگاه انقلابی از فرصت استفاده کرد تا چند نفر دیگر از مقامات و سرمایه داران آن دوره را سر به نیست کند!

 

و اما اعترافات حسین تکبعلی زاده:
من معتاد به هروئین و حشیش و کارگر جوشکار بودم و دوافروشی می کردم. در محله ی ما با اصغر نوروزی آشنا شدم و توسط وی کم کم به جلسات درس قرآن که در مسجد تشکیل می شد راه پیدا کردم. بچه ها و دوستانم گفتند که باید اعتیادم را ترک کنم و من هم قبول کردم و در اصفهان ترک اعتیاد کردم و به آبادان بازگشتم و به فعالیت خود پرداختم. در این زمان با چهار نفر به نام های محمود و برادرش یدالله و فرج و فلاح فعالیت می کردیم. به اصفهان هم می رفتیم و کتاب و نوار به آبادان می آوردیم و تکثیر می کردیم. پس از مدتی، من به بچه ها یعنی فرج، فلاح و یدالله گفتم که در مسجد نشستن و قرآن خواندن فایده ای ندارد و از کلاس درس قرآن بیرون آمدم. این عمل من به دنبال کشتاری که در قم توسط تیمسار رزمی انجام و در آن گروه زیادی کشته و مجروح شدند، صورت گرفت. مجددأ به اصفهان بازگشتم و کار مواد فروشی را دنبال کردم. پس از چند روز فلاح و یدالله به اصفهان آمدند و گفتند که باید اعتیادت را ترک کنی و به آبادان بیایی که سرانجام قبول کردم و در بیمارستان توان بخشی اصفهان بستری شدم و اعتیادم را ترک کردم. بعدأ چند کتاب و جزوه از دکتر شریعتی تهیه کردم و با اتوبوس عازم آبادان شدم. چون کتاب ها همراهم بود، در ایستگاه هفت پیاده شدم و به گاراژ نرفتم. وقتی به محل رسیدم، یکی از بچه ها گفت که فرج با دوچرخه دنبال تو به گاراژ رفته. رفتم خانه و بچه ها آمدند و گفتند: می خواهیم یک سینما را آتش بزنیم. چهار شیشه کوچک تهیه شد و "تینر" در آن ها ریختیم و به سینما سهیلا رفتیم و در سینما شیشه ها را در سالن انتظار، روی زمین ریختیم. در این هنگام چند نفر از تماشاچیان به آنجا آمدند. من صبر کردم تا آن ها از آنجا خارج شدند، بعد کبریت زدم اما آتش نگرفت. به سالن نمایش برگشتم و جریان را به بچه ها گفتم، همگی از سینما بیرون آمدیم. فرج گفت چطور شد که آتش نگرفت؟ من گفتم: چون "تینر" فوری بود، خشک شد و اثر نکرد. آمدیم به طرف خانه. قرار شد "تینر" را با روغن مخلوط کنیم و فردای آن روز یعنی بیست و نهم امرداد به سینما سهیلا بازگردیم. شب بود، حدود ساعت هشت که سر کوچه بودیم، در نزدیکی خانه یمان که فرج آمد و یک شیشه با خودش آورد و اصرار داشت که همان شب برویم و سینما را آتش بزنیم. من گفتم: باشد فردا برویم، اما آن ها تصمیم گرفتند که این کار را همان شب انجام دهند. من رفتم به جگرکی محله یمان تا شام بخورم، بعد فلاح و فرج آمدند و به اتفاق یدالله رفتیم داخل خانه ما. فرج با خودش چهار شیشه آورده بود که پر بود و به هر یک از ما، یک شیشه داد. به راه افتادیم تا چهارراه پیاده رفتیم و در آنجا، سوار تاکسی شدیم و به طرف سینما سهیلا حرکت کردیم. وقتی به آنجا رسیدیم گیشه سینما بسته بود و چون نتوانستیم وارد سینما شویم، قرار شد به سینما برگردیم و سپس در خیابان به راه افتادیم. در آخر خیابان امیری خواستیم به طرف مرکز شهر برویم که فرج چشمش به سینما رکس افتاد. فرج با دیدن سینما رکس، گفت: "برویم سینما رکس" و بلافاصله حرکت کرد و منتظر پاسخ ما نشد و چهار عدد بلیط خرید، وقتی خواستیم داخل شویم، هیچ مامور یا کارگری در مقابل سینما نبود و رفتیم داخل سالن نشستیم. فیلم شروع شده بود و در قسمت چهار تومانی در بالکن نشستیم، پس از یک ربع ساعت، فرج گفت: میروم دستشویی و رفت. فرج پس از ده دقیقه برگشت و نیمه های فیلم بود که فرج به آرامی گفت: برویم. بعد بلند شدیم، رفتیم، داخل سالن انتظار، از در عقباز طرف بوفه، سر آن دوراهی کمربندی در سالن سینما که آب سردکن هم همان جا است، همه با هم رفتیم و وقتی رسیدیم، صحبتی از کجا ریختن "تینر"ها نشده بود. آنجا ایستادیم، هیچ کس داخل سالن نبود و بوفه هم تعطیل بود. فرج شیشه اش را درآورد و گفت: "شما جلو بوفه بریزید" و خودش با یدالله رفت. بعد فلاح و یدالله در سالن رو به رو که به پله ها می خورد مواد را ریختند و من و فلاح هم "تینر" را عقب طرف بوفه روی دیوارها و صندلی ها ریختیم، برگشتیم برویم داخل که فرج به من گفت: "کبریت بزن بعد بیا داخل". خودشان رفتند داخل سالن و کبریت را من زدم... فرج و بچه ها رفتند داخل سالن نمایش و من زودتر از فلاح مواد را ریختم. سومین نفری که مواد را زودتر تمام کرد، من بودم . آمدم سر آن پیچ در سالن، آنجا ایستادم و نگاهی به اطراف کردم، اما هیچ کس نبود. بعد فلاح هم موادش را تمام کرد و من کبریت زدم. وقتی کبریت را انداختم، تقریبأ دور تا دور سالن آتش گرفت، گر گرفت، بعد که صحنه آتش را دیدم وحشت زده داخل سالن نمایش دویدم. فلاح را در آنجا ندیدم که بالاخره جسدش هم پیدا نشد. نشستم پهلوی فرج و یدالله، خواستم به آن ها بگویم و داد بزنم، اما نمی توانستم. دو سه دقیقه بعد، یک نفر از پشت در داد زد که سینما آتش گرفته است... تماشاچیان همه جیغ کشیدند و رفتند طرف پرده سینما که قسمت سه تومانی آنجا بود و ختم می شد به در خروجی خیابان و به حساب می خواستند از آنجا بیرون بروند. وقتی آن مرد داد زد و مردم هجوم آوردند، نمایش فیلم قطع شد و چراغ ها روشن شد و پس از مدتی برق نیز قطع گردید. مردم وقتی که به دم در ریختند دیدند در بسته است... موقعی که مردم با در بسته مواجه شدند، خیلی ها حمله کردند به طرف دیواری که به خیابان امیری می خورد تا دیوار را خراب کنند و خودشان را نجات دهند. فیلم قطع شده بود و چراغ ها روشن بود، یدالله کنارم بود، فرج را هم دیگر ندیدم و فلاح را هم از همان اول پس از آتش زدن کبریت دیگر ندیدم. بعد دیدم یدالله کپسول آتش نشانی را که آنجا بود، برداشت. آتش از بالکن، از در آخری به داخل سالن نمایش سرایت کرد، یدالله کپسول را برداشت تا از گسترش آتش جلوگیری کند، تا شاید از بیرون کسی به کمک مردم بیاید. برق در اینجا مجددأ قطع شد و چند نفر از تماشاچیان با لگد زدند و در قسمت سه تومانی را شکستند، عده ای متوجه در شدند و برای نجات به طرف آن هجوم آوردند و من هم بر اثر فشار مردم به بیرون از سالن نمایش رسیدم. نزدیک پله ها، کمی مکث کردم تا داد بزنم تا آن هایی که جلو دیوار جمع شده بودند متوجه در بشوند که بر اثر فشار مردم روی پله ها افتادم و رفتم پایین، داخل خیابان بلند شدم و همراه آن عده ای که نجات پیدا کرده بودند، به طرف شهربانی شروع به دویدن کردم و مردم داد می زدند آتش که شهربانی و اهالی اطراف را متوجه آتش سوزی کنند، آن هایی که توانستند خودشان را نجات بدهند حدود بیست تا سی نفر بودند. دم در کسی را ندیدم و در هم باز بود و هنوز مردم آنجا جمع نشده بودند. بر اثر دودی که داخل سالن پیچیده بود، وقتی همراه با نجات یافتگان به طرف شهربانی می دویدم، حالت خفگی به من دست داد و حالم به هم خورد. سر آن سه راهی که به خیابان زند می خورد، در آنجا ماموران رسیدند و ما که از سینما بیرون آمده بودیم، به طرف آن ها رفتیم ولی ماموران دو نفر از ما را زیر مشت و لگد گرفتند و کتک زدند. ماموران حدود ده تا دوازده نفر بودند که از سمت شهربانی، به طرف سینما می دویدند... وقتی ماموران آن دو نفر را کتک زدند، من و چند نفر دیگر به طرف خیابان زند دویدیم که آن ها داخل کوچه فتاحی ایستادند و من هم داخل کوچه دیگری که به طرف بازار کویتی ها میرود حالم به هم خورد و روی زمین نشستم. جمعیت کم کم در نزدیکی سینما جمع شده بودند و متوجه آتش سوزی شده بودند. من آنجا داخل جمعیت در خیابان زند، دنبال بچه هایی که با من بودند، می گشتم... در را که روی هم بسته بود دیدم، ولی مثلأ زنجیر یا دستبند روی در باشد ندیدم. بچه ها را پیدا نکردم و دویدم به طرف خانه، فکر کردم شاید نجات پیدا کرده، به خانه رفته باشند. بین کلیسای ارامنه و باغ کودک که رسیدم، در اول احمدآباد اصغر نوروزی را دیدم که با یک نفر دیگر داشتند می آمدند طرف شهر. در حالی که نفس نفس می زدم ایستادم و سوال کردم که بچه ها یعنی فرج و فلاح و یدالله را ندیدی؟ گفت: نه! و به طوری که اطلاع داشته باشد از عمق فاجعه، از من سوال کرد که جایی را آتش زده اید؟ من چیزی نگفتم و مجددأ دویدم به طرف خانه. رفتم دیدم محمود برادر یدالله در اتاقشان نشسته، گفتم: یدالله خان نیامد؟ جواب داد: نه! مگر چه شده؟ گفتم: سینما آتش گرفت و من، فرج و فلاح و یدالله هم در سینما بودیم. بعد محمود آمد و دو نفری با هم مثل اینکه با دوچرخه بود، رفتیم به طرف سینما. در آنجا محمود را داخل جمعیت گم کردم، من بچه ها را صدا می زدم و هیچ کدام را پیدا نکردم. بعد یکی از ماموران، فکر می کنم برای پخش کردن جمعیت آنجا بود، و دفعه دوم که آمدم آتش نشانی آمده بود، رفته بودند بالا و سوراخ هایی که الان هست دیوارها را سوراخ کنند، آن مامور گفت که: خیلی ها آسیب جزیی دیده اند و آن ها را برده اند به بیمارستان ها. من آنجا یکی از بچه های محل، به نام حمید افراسیابی را که ماشین داشت دیدم، دو نفر دیگر هم داخل ماشین بودند که شناختم و چهار نفری رفتیم به همه بیمارستان ها سر زدیم، ولی به جز شیر و خورشید که سه نفر را بیشتر در آنجا نبرده بودند، کسی دیگر نبود... فردای آن روز یک نفر آمد و با من کار داشت. رفتم دیدم پسر جوانی است و چند کتاب زیر بغل دارد. آمد به طرف من، و سلام و علیک کردیم و خودش را دوست پسردایی فلاح معرفی کرد. این جوان گفت: که عضو کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در آمریکا است و گفت که قرار است از یک خبرنگار خارجی دعوت کند و بخواهد از کسانی که در فاجعه ی سینما رکس بودند، بیایند و جریان را برای آن خبرنگار تعریف کنند. من پرسیدم چه کسی به تو گفته که من داخل سینما بودم؟ و تو کی هستی و چه کاره ای؟ قسم خورد که پسر دایی فلاح است و عضو کنفدراسیون دانشجویان می باشد. من قبول کردم و چون پست و تلگراف تعطیل بود، قرار شد، بعدأ تلگراف بزند و آن خبرنگار بیاید و با حضور مترجم، من برایش صحبت کنم. روز سوم و چهارم بود که ماموران ارتش و شهربانی سوار"ریوها" شده بودند و در شهر می چرخیدند و می گفتند: "پلیس شهر شما شریک غم شما". من ناراحت شدم و رفتم مقداری سنگ که جلو خانه بود سر خیابان آوردم و جلو بچه ها ریختم و بچه ها شروع کردند شعار دادن و سنگ ها را به طرف ماموران پرتاب کردند، و مردم هم می خواستند که به این سگ های هار و به این سگ های ولگرد امان پارس کردن ندهند. بعد طبق گفته ی یکی از ماموران کلانتری بخش پنج گویا در این جریان سر یکی از افسران شهربانی شکسته شد. من تا روز هفتم آبادان بودم، بعد به اصفهان رفتم و دو سه روزی گذشت، به آبادان بازگشتم و ضمن یک دعوا به بازداشتگاه رفتم و از آنجا فرار کردم. چند روزی به بندرعباس رفتم و قبل از صدمین روز فاجعه، به آبادان آمدم. در خانه نشسته بودم که ماموران آمدند و مرا به عنوان سرقت دستگیر کردند، در زندان بودم تا این که انقلاب پیروز شد و زندان ها باز شدند. به اصفهان رفتم، چند روز بعد به تهران آمدم و امام در مدرسه علوی بود. به آنجا رفتم تا خودم را معرفی کنم، اما شلوغ بود و نتوانستم. دوباره برگشتم اصفهان و خواستم بیایم آبادان و خودم را معرفی کنم. در اندیمشک اتوبوس توقف کرد و من یک مجله ی جوانان خریدم. وقتی مجله را ورق زدم، عکسم را دیدم که چاپ شده بود و زیرش نوشته شده بود: "جنایتکار ساواک از زندان گریخت و ما عکس قاتل فراری را چاپ می کنیم تا هر کس او را دیده معرفی کند". به آبادان که رسیدم به خانه آقای رشیدیان "که الان نماینده مجلس شورای اسلامی است" رفتم و خودم را معرفی کردم. آقای رشیدیان گفت: مردم خشمگین هستند. برو خانه و روز پنج شنبه من در خاکستان (گورستان) برای مردم صحبت می کنم و آن ها را به آرامش دعوت می کنم تا بعد تو را بخواهیم و به پرونده ات رسیدگی کنیم. روز پنج شنبه مادرم را فرستادم. آقای رشیدیان جواب داد بفرست کمیته چهل و هشت. مادرم می گفت در آنجا (کمیته چهل و هشت) رشیدیان و کیاوش (فرماندار وقت آبادان و نماینده فعلی مجلس شورای اسلامی) و جمعی دیگر نشسته بودند و رشیدیان گفت که نتوانستم با مردم در خاکستان صحبت کنم و بگو حسین داخل خانه باشد. حدود هشت روزی گذشت و یک روز مادرم به کمیته رفت، رشیدیان گفت که ساعت ده شب من را به آنجا برده، تحویل کمیته بدهد. شب ساعت یازده به کمیته رفتیم و رشیدیان به اتفاق "حبیب بازیار" و یک نفر دیگر مرا تحویل ستاد عشایر دادند. پس از مدتی با هواپیما به تهران رفتم و در کاخ نخست وزیری با مهندس صباغیان صحبت کردم و جریان سینما را برای او شرح دادم. مهندس صباغیان: با بازرگان صحبت می کنم. بعد گفت: فعلأ بروم تا در وقت مناسب از طریق رادیو و تلویزیون، احضارم کنند. به اصفهان بازگشتم و طی آن سه بار به مهندس صباغیان تلگراف زدم که جوابی نیامد، بعد به منزل آیت الله طاهری در "حسین آباد" اصفهان رفتم که بیمار بود. پس از آن به منزل آیت الله خادمی رفتم و جریان را به پسرش گفتم و خودم را معرفی کردم. او رفت و پس از مدتی بازگشت و گفت: "آقا می گوید ما نمی توانیم کاری بکنیم یا برو آبادان یا این که صبر کن از طریق رادیو و تلویزیون احضارت کنند". از آنجا، به قم رفتم تا با امام ملاقات کنم، به دفتر امام نامه ای نوشتم و جواب داده شد که به شهرم برگردم، اما من ایستادم و بالاخره جلو آقای "داوردوست" را گرفتم و خودم را معرفی کردم و گفتم یا مرا به زندان بفرستید یا با یک گلوله خلاصم کنید. بالاخره آقای "داوردوست" زیر نامه ام چنین نوشت... به آبادان نزد روحانی مبارز و مجاهد و متعهد آقای حجت الاسلام "جمعی" برو و مطمئن باش که اگر بی گناه باشی آزاد خواهی شد. من به خانه مادرم رفتم که ماموران به اتفاق چند تن از خانواده های شهدا به خانه آمدند و مرا دستگیر کردند. تا همین چند وقت پیش در زندان بودم و یک بار اعتصاب غذا کردم و پس از هشت روز آقای زرگر که دادستان انقلاب وقت بود و در رژیم قبل هم دبیرکل حزب رستاخیز بود، گفته بود: "به درک که مرد بگذار بمیرد".

 

در این دادگاه ویژه افراد دیگری هم محاکمه شدند و شهود نیز مطالبی بیان داشتند. دادگاه ویژه پس از هیژده جلسه سرانجام رای خود را درباره 6 نفر از متهمان به شرح زیر صادر کرد و آن ها محکوم به اعدام شدند: حسین تکبعلی زاده، علی نادری مدیر و صاحب سینما رکس، اسفندیار رمضانی حسابدار و مدیر داخلی سینما رکس، سرهنگ سیاوش امینی آل آقا رییس سابق اطلاعات شهربانی آبادان، سروان منوچهر بهمن فرج الله مجتهدی مامور ساواک. ضمنأ عده ای هم از جمله سرتیپ رزمی غیابأ محکوم به اعدام شدند.